فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 برآورده شدن آرزوی مادر شهید با کمک هوش مصنوعی 😍
#رفاقت باشهدا👇🏻
@Refaghatshohada
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سربازی مودب در برابر مادر که در حادثه واژگونی اتوبوس اخیر جان خود را از دست داد.
#رفاقت باشهدا👇🏻
@Refaghatshohada
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
شهید حبیب بدوی؛ تاجر میلیاردری که مدافع حرم شد
📌شهید حبیب بدوی در تاریخ یکم فروردین ماه سال ۱۳۴۹ دیده به جهان گشود و در دوران هشت سال دفاع مقدس به دفاع از دین و میهن پرداخت.شهید بدوی در دوران دفاع مقدس چند بار مجروح شدند.
🔸با لباس بسیجی به میدان جنگ رفت، بعد سپاهی شد؛ اما وقتی زمان درجه دادن رسید، زمان اینکه شأن و منزلت اجتماعی داشته باشد و پشت میز نشیند، از سپاه رفت. حرفش یک چیز بود: «ما برای این مرحله نیامده بودیم».
🔹معمارشد. خانه می ساخت، آپارتمان و برج. نان حلال به دست می آورد، قناعت می کرد، کارش رونق گرفته بود. وضع مالی اش روز به روز بهترشد. کار آباء و اجدادی اش بود. یکی از دوستانش می گوید: «دنیا همه جوره به او رو کرد. متنعم بود. دنیا به صورت تمام عیار به او رو کرد و همه چیز داشت. در یک کلام، میلیاردر بود».
▪️ سال ۱۳۷۹ ازدواج کرد، خدا خیلی زود نعمت پدر شدن را به او چشاند، حاصل ازدواجشان، دو دختر بود به نام های مهربان و آسمان؛ اما نه پول و شغل، نه همسر و زندگی، نه مهربان و آسمان، نتوانست رزمنده بودن را از او بگیرد.
▫️پس از هجوم تکفیری ها به کشورهای اسلامی شهید بدوی برای دفاع از حرم حضرت زینب کبری(س) و حضرت رقیه(س) به سوریه رفت و در روز شنبه بیستم آبان ماه سال ۱۳۹۶ مقارن با ۲۲ صفر سال ۱۳۴۹ هجری قمری در شهر البوکمال در استان دیرالزور این کشور به شهادت رسید.
#شهید_حبیب_بدوی
#رفاقت باشهدا👇🏻
@Refaghatshohada
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
🕊🌷
بلای جانسوز عصر ما غیبت نیست.. غفلت است..
او غائب نیست... پرده بر چشمان ماست..
چه کسی صادقانه دست به دعابرداشته وخالصانه امام خویش را طلب کرده وجواب نگرفته؟!!
🕊🌷
#شهید | #ایمان_خزایی_نژاد
#رفاقت باشهدا👇🏻
@Refaghatshohada
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این صحبتهای شهید سید مجتبی علمدار رو دو سه بار بشنوید
#رفاقت باشهدا👇🏻
@Refaghatshohada
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۹
پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی قواره تر میکرد.
شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز
طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید
_با ولید هماهنگ شده!
پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم...
و نمی فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه
بشنوم...
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید
_ایرانی هستی؟
از #خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده ای ظاهرسازی کرد
_من که همه چی رو برا ولید گفتم!
و #ایرانی_بودن برای این مرد #جرم_بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد
_حتماً رافضی هستی، نه؟
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد..
و اصلاً نفهمیدم چه میگوید..
که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد
_اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!
و انگار گناه 🌺ایرانی و رافضی بودن🌺 با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد..
که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد
_من قبلاً با ولید حرف زدم!
و او با لحنی چندش آور پرخاش کرد
_هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید.
نگاهم به در بسته ماند و در همین #اولین قدم، از مبارزه #پشیمان شده بودم..
که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین...
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۰
لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده ایم..
که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم
_این ولید کیه که تو #به_امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟
این چرا از من بدش اومد؟
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود
و انگار او هم مرا #مقصر میدانست که به جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد
_چون ولید بهش گفته بود زن من #ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام 🔥وهابی🔥هستن و شیعه رو کافر میدونن!
از روز نخست میدانستم..
سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم..
و تنها برای #آزادی و #انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای #آزادی سوریه به این کشور آمده ام به
جرم #مذهبی که خودم هم قبولش #ندارم، تحریم شوم
که حیرتزده پرسیدم
_تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار
میکنی؟
و جواب سوالم در آستینش بود که باپوزخندی سادگی ام را به تمسخر گرفت
_ما با اینا #همکاری نمی کنیم! ما فقط از این احمقها #استفاده میکنیم!
همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید..
و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت
_همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد...
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۱
فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی می تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!
او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شب هایی که خانه نوعروسانه ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم..
و او فقط در شبکه های العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده..
#که_دیگراین_جنگ_بود_نه_مبارزه!
ترسیده بودم،..
از نگاه مرد وّهابی که تشنه به خونم بود،..
از بوی دود،..
از فریاد اعتراض مردم...
و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود..
و مقابل چشمانش به التماس افتادم
_بیا برگردیم سعد! من میترسم!
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه ام صورتش از عرق پُر شده..
و نمیخواست به رخم بکشد #باپای_خودم به این معرکه آمدم..
که با درماندگی نگاهم کرد..
و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد!
از پشت تلفن #نسخه_جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد..
و دیگر گریه هایم فراموشش شد..که به سمت خیابان به راه افتاد. قدمهایم را دنبالش می کشیدم..
و هنوز سوالم بی پاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم
_چرا نمیریم خونه خودتون؟
به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا #دروغش را بهتر بشنوم
_خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می اومدیم درعا!
باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید
_امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!
دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم...
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄