🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۲۱
_ صبر کن ببینم ..نکنه داری این همه مهربونی می کنی که با زینب حرف بزنم...؟هااا بگو ببینم ؟
محسن که جاخورد ،فهمیدم درست حدس زدم اون خیلی مهربونه ولی بعید میدونستم حالا که سرش شلوغه بیاد منو ببره مدرسه ..😊ای کلک برادر ما رو ......
از ماشین پیاده شد و به سمت من برگشت دستاشو روی سقف ماشین گذاشت ضرب گرفت و گفت :
محسن _ کی گفته ...مگه بده یک داداش مراقب آبجیش باشه ؟هومم؟!
لبخند مرموزی زدم ، کیفم را روی دوشم گذاشتم و دستی به چادرم کشیدم ..
_ اره راست میگی ... من رفتم ، ممنون
دستی در هوا تکون دادم و چند قدم برداشتم که صداش در اومد 😄
محسن _ واای ... منصوره ،منصوره وایستا
خندم تا حدودی مهار کردم و برگشتم سمتش:
_ چیزی شده ؟
محسن _ اممم خب چی بگم ....درست می گی ..میشه حالا این کار را بکنی ؟
ابرو هامو بالا دادم :
_ برم ازت تعریف کنم ؟
محسن _ خب اره یعنی نه فقط یکم باهاش حرف بزن و بهش بگو کی بیام خاستگاریش ؟
_ باشه داداشم ☺️
محسن _ واقعا می گی ...!
_ اره
محسن _ نوکرتم به خدا آبجی ... پس
صدای موبایلش نزاشت ادامه بده گوشی برداشت به من گفت :
محسن _ یک لحظه وایستا
و جواب داد .. نمی دونستم کی هست
_ سلام نیما خوبی ؟
.....
_ خب اره یک جایی هست ...
.......
_ یاعلی
پس نیما بود ..
_ کی بود پسر عمه بود ؟
محسن _ اره
دوست نداشتم فکر کنه فضولم ولی کنجکاویم گل کرده بود که چرا محسن بهش آدرس کانون داد پس گفتم ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دل نهادم به صبوری که
جز این چاره ندارم !
( سعدی )
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۲۲
_ خب پس فکر می کنم فردا نیستی بهتر نیست بزاریم برای بعد ؟
محسن _ نه فردا می ریم..امروز با نیما میرم کانون ؟
_ اها ...کانون چرا ؟
محسن _ میخواد کلاس اعتقادات شرکت کنه
_ اها
کلاس اعتقادات واقعا ....نمیدونستم نیما به اینجور چیزا علاقه داره ...ولی خوشحال شدم که اهمیت میده به دینش ..خیلی باحاله کسی که در تیزهوشان درس بخونه و درسن ۲۰ سالگی بتونه بهترین متخصص رشتش بشه و نیما اینجوری بود ..بهش غبطه میخوردم خیلی خوب درس میخونه .....از فکرم بیرون اومدم.
با یک لبخند گفتم :
_ فردا منتظرتم
محسن _ باشه ،بازم ممنون مراقب خودت باش ..یا علی
_ یاحق 🌹
``````
* به روایت نیما *
ساعت ۵ شد سریع یه تیپ طوسی و سفید زدم ، سویچ برداشتم و رفتم پایین ...
_ مامان جان من دارم میرم چیزی لازم نداری ؟
مامان _ نه پسرم ...برو خدا به همرات
بالبخندی گفتم : بای مام😁
مامان خندید و گفت :
_ از دست تو بچه
سوار ماشین بی ام وی مشکیم شدم و روندم تا رسیدم به آدرسی که محسن فرستاده بود ..پیاده شدم و یک اِس دادم به پنج دقیقه نرسیده دیدم از داخل کوچه داره میاد...به سمتش رفتم ....
_ سلام
محسن _ سلام .،خوبی ؟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فقط عشق زمینی نیست که انسان را دگرگون میکند بلکه عشق آسمانی هم هست که روح را دگرگون میکند...♡
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو "
🌱#پارت۲۳
_ ممنون ... بریم ؟
محسن _ بریم
با محسن به سمت جایی رفتیم که شبیه یه آموزشگاه بود ... داخل رفتیم مستقیم به سمت دفتر ....
.
بعد از ثبت نام ، محسن رفت سر کلاسش و منم موندم تا یکم با فضای اونجا آشنا بشم ...به سمت محوطه اصلی رفتم مکان قشنگی بود سالنی که دیوار هاش با انواع پوستر ها و عکس نوشته ها تزیین شده بود .... به بُرد روبه رویم نگاه کردم ، دوست داشتم مطالبشو بخونم ، بالایش نوشته بود"عشق = خدا " یکی از عکس نوشته ها را آرام زمزمه کردم :
_ 🌹" خداوند
قادرترین کارگردانی است که با رسیدن هر سپیده دم می گوید :
نور
صدا
حرکت
او زیبا ترین فیلم هستی را کلید می زند ♡
و من ، بهترین نقش را
برای تمام انسانها و خودم ،
آرزو می کنم "🌹
میتونم بگم بهترین متن بود واقعا قشنگ بود پس رفتم سراغ عکس نوشته بعدی ..
_ 🌹«واللهُ عَلَی کُلِّ شَیِء وَکیلْ»
و خداست که کار ساز هرچیز است.🌹
✨فقط خواستم بهت یاداوری کنم اگه خواسته ای داری که به نظرت غیر ممکنه
باوجود خدا ممکن میشه !✨
پس بهتره خدا را اول بشناسم😊...یکم دیگه اونجا را دیدم و بعدش به خونه رفتم .
``
" دوماه بعد "
* به روایت منصوره *
_ببخشید کار موهای خواهر من تمام نشده هنوز ؟
_ نه هنوز مونده کارشون
خطاب به صبا گفتم :
_ پس منتظرت می شینم خواهر
صبا _ باشه آبجی
روی صندلی نشستم و به دور و برم نگاه کردم ۲ ماه از آشناییت محسن با زینب میگذره .....در واقع خانواده زینب تا وقتی محسن کار پیدا نمی کرد بهش زن نمی دادند ..برای همین محسن رفت سراغ کار و تا همین چند وقت پیش به عنوان مهندس وارد یک شرکت شد😊 و الان هم عقد محسن هست که با صبا اومدیم آرایشگاه تا موهامون را درست کنن...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شرمسارم که از وجود عشق حقیقی آگاهی نداشته ام ... عشقی سرشار از آرامش .. درسته اوست " خدا
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۲۴
_ بفرمایید اینم از این ..آماده شدید ..میتونید بلند شید
صبا _ ممنون
_ ممنون
بعد از پوشیدن مانتوو روسریو چادرمون ...هزینه آرایشگر را دادم و به خونه رفتیم ...همینجوری که داشتم چادرم و در می آوردم...
_ صبا ..بدو که خیلی کار داریم
صبا _ اره ..وای ساعت چنده ؟
_ ساعت ۱ ظهره تا ساعت ۳ باید حاضر باشیم
رفتم جلوی آیینه اتاقمون روسریمو در آوردم، چقدر قشنگ شده بودم .. موهای قهوه ای صافم حالابه شکل زیبایی پایینش فر شده و بالاش حالت دار بود....
کمی لوازم آرایش برداشتم تا اونجا استفاده کنم و لباسم هم آماده کردم ..تا به خودمون بیایم ساعت ۳ شد ....مانتویی که از قبل حاضر کرده بودم سفید بود و با مروارید کار شده بود که خیلی زیباش کرد بود را با شلوار سفید و روسری سفید پوشیدم ..روسری را مثل همیشه جلو کشیدم و مدل لبنانی بستم .
صبا _ واای منصوره چی کار میکنی نکنه میخوای چادر هم بپوشی ؟ اینجوری که موهات خراب میشن ...نکنی هاااحیفه
_ صبا ..این چه حرفیه من یه دختر چادریم
صبا _ خب درسته اما حالا یه عروسی سرت نکن
_ خواهر خوبم چادر وسیله گرانبهایی هست که از مادرمون حضرت زهرا ( س) برامون باقی مونده پس نبابد تحت هیچ شرایطی اون را از سرمون برداریم ..☺️
صبا _ درسته
_ خب خواهری بریم ؟
صبا _ یه لحظه صبر کن ..
رفت سمت جالباسی اتاق و چادرش را برداشت و سرش کرد و به سمتم اومد
صبا _ خوب شدم ؟😊
_ اره ..خیلی ♡ ☺️
صبا _ دوستت دارم آبجی هم تو و هم چادر ارزشمندمون را..
_ منم همینطور
و بعد همو بغل کردیم که یه لحظه یاد موهامون افتادیم ، سریع از هم جدا شدیم و همزمان گفتیم : وای
بعد خندیدم ...
مامان _ دختراااا حاضرید ؟
صدای مامان که اومد دوتایی با خوشحالی گفتیم : بعلله 😊
`
به محضر رسیدیم ...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
در دلم هزار بار شکر میکنم آن خدایی که با واسطه عشق تو ..عشقش را بهم داد ..🌷
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۲۵
به محضر رسیدیم و رفتیم داخل تقریبا همه اومده بودن به همه سلام دادیم و گوشه ای وایستادیم ....بعد چند دقیقه بلاخره عروس و داماد تشریف آوردن .....
چقدر داداشم با لباس دامادی که پوشیده بود برازنده شده ..کت و شلوار مشکی مثل رنگ موهاش ، زینب هم همینطور با تیپ کرمی رنگش حسابی زیبا شده بود ..چادرش هم رنگی کرمی داشت با مرواید های کوچیک و بزرگِ سفید...بلاخره بعد کلی دست و سوت کشیدن خطبه خونده شد وبه ترتیب " بله" را گفتن و بعد راهیشون کردیم که برن ..بعدش همه سوار شدیم و به سمت خونه مادرجان حرکت کردیم.
* به روایت محسن *
بعد از عقد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ...
_ بانو ، موافقید بریم حرم امام رضا ( ع)؟
زینب _ بله
ماشین را روندم تا رسیدیم حرم ، بهش گفتم وایسته و رفتم چادر مشکیش را از عقب آوردم و زینب با چادر کرمی رنگش اون را عوضش کرد .
قدم زنان و آهسته به داخل حرم رفتیم بعد خوندن اذن دخول گوشه ای نشستیم ونگاه می کردیم به گنبد انگار امشب فضای حرم زیبا تر بود ..نمیدونم شاید چون امشب همسری از جنس نور کنارم دارم ..
`
* به روایت منصوره *
به خونه مادر جان رفتیم. آقایون طبقه بالا خونه ی عمو امیرعباس بودن و پایین خونه مادر بزرگ هم شده بود برای خانم ها....به سمت خونه مادر جان رفتیم و با صبا و مامان لباس عوض کردیم .. رفتم جلوی آیینه دستی به لباسم کشیدم خیلی زیبا بود لباسم کت و دامن بود ...لباس اصلی سفید بود که کت روش و دامنش قهوه ای روشن بود ..یکم آرایش کردم و از اتاق بیرون اومدم
کم کم همه اومدن از فامیلای عروس گرفته تا فامیلای ما ،چند ساعتی نگذشته بود که کل خونه مادر جان از مهمون ها پر شد...فردی برای دفل زنی آورده بودیم که دفل می زد و همه دست می زدن ما هم شربت و شیرینی پخش می کردیم ...به صبا که داشت شیرینی می چید نگاه کردم اون هم مثل من کت و دامن پوشیده بود فقط رنگش شکلاتی بود و موهاش هم مثل من درست شده بود ،انگار که ما دوقلو هستیم ..
اون شب خیلی از فامیل های عروس به ما دوقلو میگفتن .چون چهرمون تقریبا شبیه هم بود وهیچکی فکرشو نمی کرد که صبا یه سال از من کوچیکتر باشه ....صدای زنگ آیفون بلند شد و بعد ماشین محسن در حیاط اومد ،همه بیرون رفتن تا اون ها را ببینن ولی من تو خونه موندم ...
بعد چند دقیقه زینب داخل اومد و نشست روی صندلی مخصوصش ، همه ما دخترا دست زدیم و دورش حلقه نشستیم ...مولودی خوان شروع کرد به مولودی خوندن و ما دست و سوت می کشیدیم ..
.
.
.
مراسم تموم شد و کم کم همه رفتن و فقط اقوام نزدیک ما موندن که قرار شد همه مردا هم بیان پایین ....قبل از اینکه همه پایین بیان زود لباسم را با شلوار و مانتو عوض کردم روسری سفیدم را سرم کردم و چادرم را را سرم کردم ..به سمت حیاط رفتم تا صورتم را بشورم ..
اما وقتی به وسط حیاط رسیدم ....😳
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
✨حافظ✨
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
کپی رمان بدون نام نویسنده حرام است
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏』
بِسْمِ رَبِّ نـٰآمَتـ ڪِھ اِعجٰاز مےڪُنَد ؛
یـٰابقیَةاللّٰه..؛🌿🤍ˇˇ!
السلام علیک یاصاحب الزمان عجل الله
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
ــــــ ــ اَللّهُمَّصَلِّعَلۍمُحَمَّدِوَآلِمُحَمَّد
وَعَجِّلفَرَجَهُم🤍🌿ッ
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🌿رفاقت با شهدا
@Refaghatshohada
ســـــــــلام جانــــــــــــم🥺
🌟حقارت قلمم در نگاشتن برای تو
چه افروخته هویدا می شود!
❣بند بند واژه هایم در وصف تــ♡ـو
چه عاجزانه منفک می شوند!
مـــــ♡ـــــــولای مهربانی!
ساده و بی پیرایه گویمت
««« مرا دریــــــــــــ😔ـــــــاب »»»
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🌿رفاقت با شهدا
@Refaghatshohada
السَّلامُ علیکُم یا اهلَ بَیتِ النُّبوَّة
✨️ختم 14 شاخه گل صلوات✨️
برای سلامتی و تعجیل در
امر فرج آقا امام زمان عجل الله
تعالی فرجه الشریف
🕊*اَللّهُمَ*🕊
🤍*صَلَّ*🤍
🕊*عَلی*🕊
🤍*مُحَمَّد*ٍ 🤍
🕊 *وَآلِ*🕊
🤍*مُحَمَّد*🤍
🕊*وَعَجِّل*🕊
🤍*فَرَجَهُم*🤍
🕊*وَ اَهلِک*🕊
🤍*عَدُوَّهُم...*🤍
🕊*اَللّهُــــمَّ...*🕊
🤍*عَجـِّل لِوَلیِّکَ*🤍
🕊*الفَـرَج*🕊 *🕊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🌿رفاقت با شهدا
@Refaghatshohada
🕋روز دوشنبه متعلق به سیدین شباب اهل الجنه امامین الحسن والحسين عليهما السلام را با تلاوت سه فراز بسیار زیبا از سوره های ضحی، تکویر و کهف، و تلاوت آیاتی از سوره عنکبوت، با تصاویر دیدنی و مربوطه با صدای مرحوم عبدالباسط عبدالصمد آغاز و به ارواح مطهرشان تقدیم می نمائیم .
#قرآن_کریم
#آرامش_باقرآن
#قرآن_مسیری_بسوی_نور
𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🌿رفاقت با شهدا
@Refaghatshohada