رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌱+باخودتزمزمهڪُݩ؛ مݩ به گذشتهےخود هـــــرگـــــز نمےاندیشم! مگرآݩڪه بخواهمازآݩ؛ نتیجهاے
#انگیزشی✨
موفق ترین انسانها
آنهایی نیستند که
به ثروت یا قدرت
رسیده اند،
بلکه
کسانی اند که هیچگاه
دیگران را نرنجانده اند،
دل کسی را نشکسته اند
و باعث غم و اندوه
هیچکس نشده اند!💛
#دلشکستن
#موفقیت
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🎈❤️🎈✌️❁═┅┄
🔴🌹سردار نقدی معاون هماهنگ کننده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در یادداشتی مشفقانه در صفحه شخصی خود در روبیکا به مسدود شدن صفحه اینستاگرام رییس دستگاه قضا واکنش نشان داد.
✍متن این یادداشت به شرح زیر است:
بهنام خدا
♦️تاکی باید ذلیل باشیم❓
تاکی باید توسری خور باشیم❓
🔸مگر استقلال، اصل قانون اساسی جمهوری اسلامی میثاق مشترک ملت ایران نیست؟ مگر ملت صدها هزار شهید و جانباز برای استقلال ایران تقدیم نکرده است؟ وابستگی به استعمار تا کی؟
♦️چرا باید صهیونیستها در فضای مجازی هرکه را میخواهند فریب بدهند هر صفحهای را میخواهند ببندند❓
♦️دولت که خودش مسبب اصلی این ننگ و طرفدار سلطه بیگانگان بر فضای مجازی است.. دولت که خودش دوست دارد دشمن برای فضای مجازی ما تصمیم بگیرد، حاج قاسم را حذف کند، صفحه رهبری را هر وقت دوست دارد ببندد، مقاومت را سانسور کند، دولت که طرفدار آنهاست نمیتوانیم از او انتظاری داشته باشیم.
📍📍آهای مجلس محترم لااقل شما کاری کنید...
❌📍بعد از ۱۴ ماه که آقا فرمودند ساماندهی فضای مجازی کار اولویتدار مجلس است تازه میخواهید برای این کار کمیسیون تشکیل دهید و با ترس و لرز راجع به استقلال ایران در فضای مجازی حرف میزنید❗️
🔸به این وضعیت خفت بار پایان دهید شما بهعنوان نماینده مردم قسم خوردهاید پاسدار استقلال کشور باشید یک روز ادامه این وضعیت ننگین در فضای مجازی قابل تحمل نیست این ننگ کمتر از کاپیتولاسیون نیست نگذارید نام ما هم در تاریخ مثل پذیرندگان کاپتولاسیون یاد شود.
✅شما که از ارتش بعث و ارتش آمریکا نترسیدید و جلوی آنها ایستادید از یک مشت منافق کامنتگذار که در سالنهای هدایت جنگ روانی در فضای مجازی در ریاض و آلبانی و دبی و لسآنجلس نشستهاند و با شیفت های شبانه روزی که با پولهای نفتی عربستان! اسرائیل و سازمان سیا با انبوه پیامها خود راجای افکار عمومی ایران جازده اند نترسید مردم باشما هستند مردم استقلال و عزتشان را میخواهند، نترسید از شرف این ملت دفاع کنید به حاکمیت بیگانگان بر مدیریت فضای مجازی ایران پایان دهید. ✌️✌️✊
♦️قوه قضائیه محترم این واقعه بزرگترین درس عبرت است نتیجه محافظهکاریهایی است که در اعمال قانون داشتهایم را دارید میبینید چرا باید یک مشت صهیونیست بنشینند برای ملت ما تصمیم بگیرند و صفحه رئیس قوه را حذف کنند❓
♦️صفحات همه مفسدین اقتصادی و کسانی که ملت ایران را چپاول میکنند برای جوسازی باز باشد و شخصیتی که میخواهد با فساد مبارزه کند بسته باشد! اگر میخواهید با فسادمبارزه کنید این بزرگترین فساد و ام الفساد است
بسم الله. ✌️
از شما خواهش میکنیم از عزت ملت ایران دفاع کنید به این ننگ بردگی پایان دهید...✌️✊
.
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌸مولی علی(ع) هيچ كس، به غير خدا، اميد🌱 نبست، مگر آن كه ناامید🍂 بازگشت. غرر الحكم : ۲۵۱۱ #فقط_به_ع
در پنهان های خود
از خدا شرم کنید...
همچنان که در آشکارِ خود
از مردم خجالت می کشید..!
📻| امامموسیکاظم
#میلاد_امام_کاظم
#امام_کاظم
#حدیث
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️💚❤️💚✌️❁═┅┄
نه فقط موسی بن جعفر ، رسم دنیا بوده این
شیر ها در بند زنجیر اند ، کفتاران رها...
#میلاد_امام_کاظم
#امام_کاظم
#تلنگر
فروپاشیِ اخلاقیِ آدمی
از اونجایی شروع میشِ
کِ بِ جای اندیشیدن به اینکه "چه کاری درست است؟"
به این فکر کنی کِِ ِِ
"چه چیزی به سودِ من است؟"
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋⃟😌 ❪ فَقَط بہ عِشْقِ مـادَرَم♥️ ❫ چـادرمافتخارمہ(: •• یافاطمهالزهرا •• |📸| #پروفایل |🧕🏻| #چـ
#شهید_على_اصغر_پور_فرح_آبادى
خواهر مسلمان:
#حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان:
بىاعتنایى شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.»
#دخترانه
#رفیق_شهیدم
#رفیق_شهید_من
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🖤❤️🖤✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#عاشقانه_شهدا🙃🍃 به سوریه که اعزام شده بود بعضۍشبها با هم در فضای مجازۍ چت میکردیم بیشتر
برگیازخاطرات💌
روز خواستگاری،
صحبت های ما خیلی کوتاه بود اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تاکید کرد،
او بارها گفت که یک همسنگر میخواهد...👌
شاید کسی که به خواستگاری میرود همسر و همدم می خواهد اما گفت که همسنگر میخواهد🌼
بعد از چندسال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم،
علت اینکه همسنگر خواسته چه بوده است؟؟!
🤔🤔🤔
او گفت:
جنگ ما جنگ نظامی نیست، جنگ الان ما جنگ فرهنگی است.
اگر همسنگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی هست تا وقتی من کار فرهنگی انجام میدهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند⭐️💫
به روایت_همسر
#شهید_مصطفی_صدرزاده🕊
#مذهبیها_عاشقترند
#عاشقانه_مذهبی
#عاشقانه
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🥰💍🥰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
•شھدا سنگنشانند کهرھِگمنشود• . • . ᴿᵉᶠⁱᵍʰe-ˢʰᵃʰⁱᵈᵃm313 | •. #غدیر #قهرمان_من #
چـھ خوش عـاقبتی سـٺ شہـادٺ بࢪاے آن ڪہ نزد ولے اش ࢪو سفیـد اسټ
#قهرمان_من
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🎈🌹🎈✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا #یک_فنجان_چای_داغ #رمان_هشتم #رمان به قلمـ✍ زهرا اسعد بلند دوست #قسمت_هش
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت هشتاد و دو:
و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد.
اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده..
یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده..)
با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود..
این جوان ودستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند..
از او خواستم تا با یان صحبت کنم و اومردانه قولش را داد..
و باز بازگویی ادامه ماجرا ( اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم.
بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه..
اما اینم میدونستیم که میان سراغتون.
اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم..
پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید..
و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم..
تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. ( نترسیدین جفتمونو بکشن؟؟ )
دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد ( نه.. امکان نداشت.. حداقل تا وقتی که به رابط برسن..
اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونم . پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت..
و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن)
چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر..
و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان..
نفسی عمیق کشید ( خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن..
در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود
که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن..
شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین..
بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن
و همه چی به خیرو خوشی تموم شد..)
راست میگفت. اگر او و دوستانش نبودند….
اما عثمان…
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت هشتاد و دو: و درست تو یه جاده یی کوهستانی
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت هشتاد و سه:
وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد.. او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت..
با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم ( اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه..)
خندید ( واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.).
نفسی راحت کشیدم..
حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد. ( دانیال کجاست؟؟ کی میتونم ببینمش.. میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم..)
نفسش عمیق شد ( مرگ دست منو شما نیست.. پس تا هستین به بودن فکر کنید.. دانیال هم سوریه ست. داره به بچه ای حزب الله لبنان کمک میکنه.. نگران نباشین.. زود میاد .. خیلی زود..)
ترسیدم ( سوریه؟؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟؟)
لبخندش شیرین شد ( بله بجنگه.. اما ما نفرستادیمش.. خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که که بفرستینم برم..
بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشونو اونجا مستقر کردن. دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه.. رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه. با ابزار کار خودش.. کامپیوتر..)
دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود.. انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود..
به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم.. همان که زمانی کینه، تیز میکردم محضه یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانیش..
اما….
مدیونم کرده بود به خودش.. جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، خدایی که “نبود” و حالا یقین شد “بودنش” .. و.. و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن..
انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم..
و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود.. خواستن و نداشتن..
این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد.. این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته کرد..
اینجا ایران بود.. سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد..
اینجا ایران بود.. جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم میکردند.. از وجه وحشی گری، گریبان میدریدند..
اینجا ایران بود.. سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان..
در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد ( خیلی خسته شدین.. استراحت کنید.. من دیگه میرم اتاقم.. احتمالا امروز مرخص میشم.. اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم.. )
چشمانش خسته بود.. شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد.. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟؟
از رفتن گفتن و ظرفِ دلم ترک برداشت.. یعنی دیگر نمیدیدمش؟؟
نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد.
به سمت در رفت.. با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود.
آرام صدایش زدم ( دیگه برام قرآن نمیخوونید..؟؟)
برگشت ( هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه..)
مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد.
آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدن آمد.
دیداری که میدانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند.
ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام..
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹