جنگ امروز
اسلحهـ🔫 نمیخواد...
اسلحه ات رو
باید تو مغزتـ¿
💪ـپرورشبدی...
کهبتونی تو دنیای مجازی
بـادشمنواقعیبجنگیـ👊
نهاینکه تو جبهه خودی؛
گل به خودی بزنیـ :-\
جنگ این روزا
👨🏻🎓ـنخبه 📿ـمومن میخواد
نه علافـ(:V)
تـوی فضای مجازی🙃✋🏻
☝️🏻 بهخودمون بگیریم😉
#اربعین #جنگ_مجازی #مذهبی
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
خداےخوبم🦋 [ اللّـہُــمَ غَیر سُوءَ حالِنا بِحُسنِ حالِڪَ ] 🌿 خدایجان ..! :) میشه حالِ بد ما ر
Meysam Ebrahimi - Dastamo Begir [128].mp3
3.78M
من عاشق تویی شدم
که سخت عاشق منی...
من دیر فهمیدم ولی...
😔❤️❤️😔
👌👌ــزیبا پیشنهاد دانلود
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم #عاشق
_________________
من همانم ڪھ
شروعش کردے
نڪند دل بکنۍ
دل نـدهـۍ
بۍسروسامانبشوم!💔
دلتنگیم:(🍁
🕌🚩🕌
#امامرضا #اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ساعت به وقت فرج
الهی عظم البلاء
و برح الخفا...
خدایا بلا و گرفتاری زیاد شده...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⭕️ کاش یکی یاد این پیرزن بندازه که مرحوم استاد #شجریان در اعتراض به "کشتار مستمر مردم در سراسر ایران" توسط رژیم پهلوی، از رادیو استعفا داد و چشم دیدن اینها رو نداشت. شاید دچار آلزایمر شده که این طوری با اعتماد به نفس بالا پیام تسلیت میده و از پیکر مرحوم داره ارتزاق میکنه.
✍ساسان سروش
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
سلام عليكم رفقا ✋🏻
یک رمان کوتاه
به مناسبت این شبها با مضمون اربعین درخدمتتونیم،
مث همیشه همراهمون باشید
🍂✌️🍂
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم #رمان
@Refighe_Shahidam313
#رمان_سوم
#همسفر_با_خورشید ؛
قسمت اول
📌 عمود شماره ۱
🔻 «چرا همیشه جا میمونم؟ چرا من؟ چرا؟»
سرم رو به در ورودی حرم حضرت علی علیهالسلام تکیه داده بودم. اشک میریختم و زیر لب زمزمه میکردم: «آخه آقا شما که شرایط من رو خوب میدونین. میدونین از کِی زمین و آسمون رو به هم دوختم تا تونستم خودم رو به اینجا برسونم. خاکبوسِ حَرمتون باشم و ازتون بخوام بدرقهام کنین تا دیار حضرت ارباب. اما چرا؟ چرا اینجا باید زمین بخورم و پای بی لیاقتم، وبالِ گردنم بشه و از رفقا جا بمونم؟ از قافلهی عُشّاقِ پیادهی امامم، اربابم و مرادم؛ مهربونتر از پدر و مادرم، حسین جان!»
▫️ تقریبا پیراهنم از اشک خیس شده بود و به هقهق افتاده بودم که یه دفعه، یه دستِ گرم، یه چیزی شبیه دستای بابا تو گریههای بچگیم، شونهام رو فشار داد. «آروم باش. خدا هست. همیشه هست. یاعلی!»
🔆 چقدر صدا و حرفهای سادهاش به دلم نشست. کمکم کرد تا روی ویلچر نشستم. عرض ادبِ عجیبی به مولا امیرالمومنین کرد و به راه افتادیم. هیچ سوالی ازم نپرسید. ولی انگار، همهچی رو میدونست. بدون اینکه حرفی بزنم راهی شدیم. سکوتِ اون غریبهی مهربون یه جوری بود، یه ابهتی داشت که شرم داشتم چیزی ازش بپرسم.
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم #رمان
✨ #همسفر_با_خورشید ؛ قسمت دوم
📌 عمود شماره ۱۱۰
▪️ دردِ پا اَمونم رو بریده بود. بیتاب شده بودم. همسفرم که انگار متوجه شده بود، همونطور که ویلچر رو هُل میداد و ذکر میگفت، با لبخندی شیرین به من خیره شده بود. پلکام سنگین شد و به خواب فرو رفتم. یکدفعه وحشتزده از خواب پریدم.
🕌 خدایا اینجا کجاست؟ جایی شبیه خونهی اربابی! دور تا دورش حجره بود. ترسیدم. ناخودآگاه چشمم افتاد به سَر درِ یکی از حجرهها که با خط زیبایی نوشته شده بود «السلام علیک یا صاحب الزمان، مقامِ حضرت ولیعصر (عج)»
🔆 خدای من! اینجا مسجد سهله است؟! به ساعتم نگاهی انداختم. ساعت از ۸ شب گذشته بود. بغضم یا شاید ترسم شکست. آقاجان! ارباب من! دو روز دیگه بیشتر تا اربعین نمونده، یعنی واقعاً نمیخوای منو توی خیمهات راه بدی؟ باز اون صدای مهربون گوشمو نوازش داد: «خوش اومدی. بسم الله! بفرمایید...»
🔻 اومدم بگم واسه چی منو آوردی اینجا، که دیدم یک سفره و نون و خرما با یه لیوان چای تازهدَم پیش روی منه. لقمهی نون رو که برداشتم، دیدم چقدر گرم و تازه است. گفتم: خودتون نمیخورید؟ یه لقمه کوچیک گرفت. چای تعارف کردم. آخه فقط یک لیوان آورده بود. گفت:«اهل ظواهر زندگی نیستم. درضمن نگران دیر رسیدنت نباش مهم اینه که اومدی، انشالله به موقع میرسی.»
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم #رمان