دل خود را
به کجا برم
که آرام شود...
خاک کوی تو
فقط آرام و
درمان من است
#السلام_علیک_یااباعبدالله
دلاستدیگر
ناگھانتنگِچھرهیپدرانتانمیشود((:
.
.
✨ڪسے کھ #قرآن بخواند
دیر یا زود، دعایـے مستجاب دارد...
امام حسن مجتبی (علیہ السلام)
#بحارالانوار🌹•°
#یہحبہنور ✨.•
#مدرس_نوین
❤️❤️:❤️❤️
#صفر_عاشقی
سلام بر تو
✋
ای امام آخر
دلها همه تنگ است
پس کی می آیی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❤️ـخدایـا...
مادوسِتداریم...
❤️🤜🤛❤️
اینازبۍمعرفتیمونہ
کههےگناهميڪنیم...
😔😔
ماروببـخش مث همیشه که بخشیدی
🤲🤲
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
🌚ـشبتون
پر از
نگاه زیبای خدا
وضوی قبل خواب یادتون نره
✌️✌️✌️❤️
◦•●◉✿ """ ✿◉●•◦
به توکل نام اعظمت
"بسم الله الرّحمن الرّحیم"
◦•●◉✿ """ ✿◉●•
🌅روز خود را با سلام به چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅
بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّحمنِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿن بن ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا
❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن...
#سلام_برادرهاےشهیدم
#سلام_خواهرهایهاےشهیدم
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء"
🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
#یادشهداباصلوات+وعجلفرجهم
🌿🌼🌿🌼🌿
🔶🔸🔶رفیق شهیدم🔶🔸🔶
سوالی دارم از حضورت
🌻
من ایا زنده ام
وقت ظهورت؟!
اگر ـــتُ آمدی من رفته بودم
😔
اسیر
سال و
ماه و
هفته بودم...
دعایم کن
دوباره جان بگیرم...
بیایم در حضور ـــتُ بمیرم
🍃🌸🍃
سلام تنهاترین سردار
✋✋✋
#جمعه_های_مهدوی
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
@Refighe_Shahidam313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بعد قَد قامت مهدی(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
چه نمازی بشود💗💗
....
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲💗🦋
بحق زینب کبری سلام الله علیها💚🦋
#أین_سبب_متصل_بین_الارض_والسما
#اللهمعجللولیکالفرج
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
قسمت 7⃣0⃣1⃣
بعد هم سید شروع كرد به خواندن. همراه با او زمزمه ی بچه ها هم بلند شد. بعد از مدح حضرت علي اكبر (علیه السلام ) شروع به خواندن اشعاري در وصف حضرت ولي عصر (عج) كرد.
بعد در همان حال گفت: « چند روز ديگر ميلاد امام زمان (عج) است. شايد من در بين شما نباشم!! پس از فرصت استفاده مي كنم و اين چند بيت را به ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) تقديم مي كنم. »
نمي دانم!؟ شايد سید فهميده بود. شاید مي دانست که لحظه ی عروج نزديك است. سيد بيتاب پرواز شده بود.
٭٭٭
با ديدن او هميشه روحم تازه مي شد. نشاط خاصي سراسر وجودم را فرا مي گرفت.
غروب سه شنبه سيزدهم شعبان پيش هم بوديم. در رفتار او حالت عجيبي پيدا بود. مثل كسي كه به او خبر خوشي داده باشند. يك حالت شعف دروني داشت. نوجواني آمد و برگه ی كمك به هيئت را آورد و از سيد كمك خواست. سيد با لبخند شيريني که بر لب داشت گفت:
« برو پيرمرد. ما خودمان اين كاره ايم. »
بعد با او كمي صحبت كرد و دلش را به دست آورد.
با هم به سمت شبستان رفتیم. بايد دعاي توسل در آنجا خوانده مي شد. سيد شروع به خواندن دعاي توسل كرد. ضمن دعا عرض ارادت ويژه اي به محضر حضرت ولي عصر (عج) داشت. بعد هم عذرخواهي كرد و گفت: « كسي چه مي داند، شايد تا شب ميلاد آقا نبوديم! »
من مبهوت اين سخن سيد شدم. ديگر او را نديدم تا از رفقا خبر بيماري و بستري شدنش را شنيدم.
عجيب بود. وقتي با بچه ها صحبت کردم، همه اذعان مي كردند كه در اين چند روز آخر، سيد حال و هواي ديگري داشت.
🌱 راوی: دوستان شهید
قسمت 8⃣0⃣1⃣
💫 نیمه شعبان
براي شب نيمه شعبان کارها هماهنگ بود. قرار شد ابتدا سينا، كه آنوقت پنج ساله بود، بخواند و بعد چند نفر از دوستان. آخر هم خود سيد مداحي كند و مولودي بخواند.
همه چيز برنامه ريزي شده بود. سيد مجتبی قبل از ظهر به بیمارستان رفته و عصر در منزل بود. حال خوبی نداشت. خیلی ضعیف شده بود.
غروب بود. براي مراسم، سينا را آوردم. مراسم با خواندن او شروع شد. همه چيز طبق برنامه پيش مي رفت. نوبت رسيده بود به خود سيد. اما خبري از او نشد.
همه منتظر بودند؛ اما نیامد. برای اولین بار مراسم بدون سيد به پايان رسيد.
ناراحت بودم که چرا نیامده. آخر مراسم به ما خبر دادند سيد حالش بد شده و او را دوباره به بيمارستان برده اند. بچه ها هم برايش دعا كردند.
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
قسمت 9⃣0⃣1⃣
آخر شب رفتم بيمارستان پيش سيد. صبح او را مرخص كردند و به خانه آوردند. اما دوباره حالش بد شد و به بيمارستان منتقل شد. خودم را به بيمارستان امام خميني ساري رساندم. سيد، اوضاع خوبي نداشت. مي گفتند دست و پاهايش ورم كرده. بدنش كبود شده.
مي خواستم او را از نزديك ببينم. اما اجازه ندادند. طاقتم تمام شد. شروع كردم به داد و فرياد! من سید را خیلی دوست داشتم. خیلی به او وابسته بودم. با این که پسردایی ام بود و از كودكي با هم بزرگ شده بوديم، اما به نوعی معلم و استاد من نیز بود. در جبهه هم با اين كه در يك منطقه نبوديم ولي سعي مي كرديم طوري مرخصي بگيريم كه همديگر را ببينيم. بعد هم داماد خانواده علمدار شدم. ما همیشه با هم بودیم.
اما حالا سيد در آن وضع قرار داشت. نمي دانستم چه کنم.
با سر و صداي من سيد مجتبي متوجه حضورم شد. خودش واسطه شد كه بروم پيشش. روپوش و ماسك زدم و رفتم به ديدن يار.
روز نیمه شعبان را در کنار سید بودیم. روز بعد دوباره به بیمارستان رفتم. نگاه به چهره ی سید عید من را عزا کرد. فشار سيد روي چهار بود. يكي از كليه هايش از كار افتاده بود. كليه ی ديگرش هم به درستي عمل نمي كرد. طحال را هم قبلًا برداشته بودند.
به علت نداشتن طحال، بدن سيد در برابر بيماري ها ضعيف شده بود. آنقدر سم در خونش زياد شده بود كه كبد و ريه هم درگير شده بود. از سوي ديگر عوارض شيميايي وضعيت را بدتر كرده بود.
سيد، با تمام وجود درد مي كشيد، اما فقط لبخندي ميزد و هرچند لحظه یک بار مي گفت: يا زهرا (سلام الله علیها ).
🌱 راوی: حمید فضل الله نژاد
قسمت 0⃣1⃣1⃣
💫غسل شهادت
آمدم بالای سر سید. بدنش کبود شده بود. اصلاً حال خوبی نداشت. وقتی
بالای سرش رسیدم گفت: «حمید، بگو اين چيزا رو از دستم در بيارن. »
خودش ميخواست آنها را جدا كند كه نگذاشتم.
به سيد گفتم: «مگه چی شده، برا چي ميخوای سرم و دستگاهها رو در بیاری؟ »
گفت: «ميخوام برم غسل كنم. »
با تعجب گفتم: «غسل!؟ »
نگاهی به صورتم انداخت وگفت: «آمده اند مرا ببرند.»
از این حرف بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بیربط
نميزد.
با چشمانش به گوشه اي از سقف خيره شد. فقط به آنجا نگاه ميكرد! تحمل
این شرایط برایم خیلی سخت بود. نمي دانستم چه کنم.
دوباره نگاهش به من افتاد و گفت: «آمد هاند من را ببرند. پيامبر ، حضرت
علي و مادرم حضرت زهرا اينجا هستند. من كه نميتونم بدون غسل
شهادت برم! »
یکی از دكترها مرا صدا کرد و گفت: «سيد با ما همكاري نميكنه. اگر
حرف شما رو گوش ميده، كمك كنيد تا اين لوله را بفرستيم داخل معده ش.
بايد ترشحات معده را تخلیه کنیم. »
رفتم پيش سيد و گفتم: «اگر ميخواي غسل كني يك شرط داره! شرطش
اينه كه با دكترها همكاري كني. من بهت قول ميدم كمك كنم تا غسل كني. »
سيد هم قبول كرد. بعد هم از مراسم نیمه شعبان هیئت پرسيد.
گفتم: فقط جای تو خالی بود. مراسم خيلي خوب برگزار شد. سينا هم خیلی
خوب مداحی کرد. »
سيد دوباره نَفَسی تازه کرد و گفت: «به سينا بگو بعد از من اين راه رو ادامه
بده. بگو مداحي كنه اما نه براي پول. »
ناراحت شدم و گفتم: «من حاليم نميشه. از این حرفا هم نزن که بدم مي یاد.
خودت خوب ميشي، ميياي بالا سر سينا. »
مکثی کرد و گفت: «من ديگه رفتني شدم. اينجا ديگه كارم تموم شده،
برگ هم امضا شده. »
تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم. چند نفر از پزشکان در کنارم ایستاده
بودند. يكي از آنها گفت: «تب سيد خيلي بالاست. جدی نگیر، داره هذيون
ميگه. »
یک دفعه سید صدایش را بلند کرد. به حالت اعتراض گفت: «كي هذيون
ميگه!؟ اين که حميدِ، اون هم دکتر جمالیه و ... » (ميخواست ثابت كند كه
هوشيار است.)
به هر حال هر طور بود کار تخلیه معده انجام شد. سید در همان روز نیمه
شعبان به سختی غسل کرد؛ غسل شهادت.
💫راوي: حميد فضل الله نژاد