سلام✋ صبح شده،
شیشه مه گرفته ی زندگیت را پاک نمی کنی؟
منظره قشنگی😃 در انتظارته...
امروز، اولین روز بقیه ی زندگی توست.
سلام دوستان عزیز صبحتون منور به نور شهـ❤️ــدا
ذکر روز چهارشنبه
🌺 یا حی یا قیوم🌺
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
کسی که بهشت را بر زمین نیافته است
آن را در آسمان نیز نخواهد یافت
خانه ی خـ❤️ـدا نزدیک ماست
و تنها اثاث آن ، عشـ💝ـق است
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#حدیث_روز
ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﻛﺎﻇﻢ )ع(ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ
ﻣﺮﺩی ﺍﺯ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ(ﺹ) ﺳﺆﺍﻝ ﻛﺮﺩ:
ﺣﻖ ﭘﺪﺭ ﺑﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
1- ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺻﺪﺍ ﻧﻜﻨﺪ.✅
2- ﺩﺭ ﺭﺍﻩﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺟﻠﻮ ﻧﻴﻔﺘﺪ.✅
3- ﻗﺒل ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﻨﺸﻴﻨﺪ.✅
4- ﻛﺎﺭﻱ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﻫﺪ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﻓﺤﺶ ﺩﻫﻨﺪ.✅
ﺑﺤﺎﺭﺍﻻﻧﻮﺍﺭ ﺟﻠﺪ 74 ﺻﻔﺤﻪ 45
#خوش_آمد
یک سلام✋ و عرض تشـ🙏ـکر و خوش آمد
خدمت عزیزان تازه وارد شده در سنگر خودشون 🌹🌹🌹
خیلی خوش اومدین 🙏🌹🙏
ان شاءالله ک ساعات خوب و مفیدی کنار هم داشته باشیم با کمک شما بزرگواران
🌺🌺🌺🌺🙏🌺🌺🌺🌺
May 11
به گزارش خبرنگار گروه استانهای خبرگزاری آنا، اقشار مختلف مردم شهر اهواز از پیکر گلگونکفن ۴۴ شهید دوران دفاع مقدس که بهتازگی در عملیات تفحص شناسایی شدهاند، استقبال میکنند.
مراسم استقبال از این شهدا با بهرهمندی از محضر استادان برجسته حوزه علمیه با موضوع تبیین معنویت و جایگاه شهدا در گام دوم انقلاب اسلامی صورت میگیرد و با نوای قرائت دعای کمیل توسط کربلایی مصطفی مروانی همراه خواهد بود.
این مراسم پنجشنبه ۲۰ تیرماه جاری از ساعت ۲۱:۱۵ در معراجالشهدای اهواز، سهراه خرمشهر، پادگان شهید محمودوند با حضور خادمان آستان قدس رضوی برگزار میشود.
#التماس_دعای_فرج
#التما_دعا
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#نماز 💛
نماز💛 جنگ با طاغوت است
نماز💛 راه اولیای خداست
نماز💛 راه مستقیم انسان هاست
نماز را #اول_وقت بخوانیم
#التماس_دعای_فرج
#التماس_دعا
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
✅ معلم بی حجاب
🌸معلم جدید بی حجاب بود مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
خانم معلم آمد سراغش دستش را انداخت زیر چانه اش که "سرت را بالا بگیر ببینم."
چشم هایش را بست و سرش را بالا آورد.
🌸از کلاس بیرون زد، تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
خونه که رسید گفت دیگه نمیخوام برم هنرستان.
آخه برای چی؟؟؟
معلم ها بی حجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست، میخوام برم قم؛ حوزه.
🌺 چشماتو از حرام ببندی...
خدا خوشگل خوشگلا رو بهت نشون میده - امتحان کن...
#قهرمان_من ؛ #شهید_مصطفی_ردانی_پور
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#نویسنده:سیدمهدی بنی هاشمی
#قسمت_سی_ام
#قسمت_سی_و_یکم
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
#منبع👇
💟INsTa:mahdibani72
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قسمت_سی_ام
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
-فک کنم گفت علوی
.
-چییی😯😯علوی؟!؟!
.
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟😯
.
-چی؟!😨 ها؟!ا😕آهان..اره..فک کنم بشناسم☺
.
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 😊😊یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! 😯 ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!😯نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد
.
منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده😊
.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
.
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😆
.
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯
.
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃
.
-ای بابا 😂😂
.
.
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود😕...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕
اصلا حوصله عیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
.
.
هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.😓
.j
از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞
اول مادر سید که یه خانم میانسال بل چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢
.
تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊
.
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
.
سی قسمت شد هنوز تموم نشد 😓😓اولش فک میکردم نهایت 15 قسمت بشه😆😐
.
التماس دعا
.
🚨دوستان اگه داستان روجای دیگه منو زیرش منشن کنید.چون تو دایرکت چندتا از دوستان گفتن که بعضی از پیج ها دارن بدون اسم میزارن🙏
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇🏻
@inatagram:mahdibani72
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
.
#قسمت_سی_و_یکم .
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم نداریم اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊
.
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺
.
-با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! .
که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن
.
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت☺
.
ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده...
همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡
جمع کنید آقا...
.
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد😕
.
پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم😔
.
-هر جور راحتید...
ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
.
-مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
.
انگار آوار خراب شده بود روی سرم😢
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم😔...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد😢.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون...
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در
.
بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...😢
.
بابام سریع برگشت و گفت تو چرا بیرون اومدی😯...برو توی اتاقت
.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم..
.
-زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد...
.
اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.😢
.
سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم...
.
و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد...
.
بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم😭😭
.
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...😠
مسخرش رو در آوردن😡
یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری
.
و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟!
.
-منم با گریه گفتم😢بابا اون فلج نیست😢جانبازه😔
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست😠
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇🏻
Instagram:mahdibani72
💚 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄