eitaa logo
رسانه‌ و خانواده
4هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
79 فایل
موسسه فلق رایانه اصفهان با مدیریت حامد کمال تولید کننده:کتاب،فلش‌کارت ومحصولات رسانه‌ای برگزار کننده دوره‌های تربیت رسانه وهوش‌مصنوعی ارتباط با ادمین @Fatemehz1369 تعرفه تبلیغات @Resanehkhanevadeh_tabligh پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/3603904478
مشاهده در ایتا
دانلود
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی‌اعتنایی‌وبی‌احترامی‌نکن...! -استـٰاد‌پناهیان- @omid_aramesh114
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅فضای مجازی، شهربازی نیست ✍🏻از نگاه بسیاری از بچه‌های امروزی، تلفن همراه و فضای مجازی با شهربازی تفاوتی نمی‌کند. آن‌ها فقط در دنیای رسانه‌ها دنبال سرگرمی و تفریح هستند. اگرچه استفاده تفریحی از رسانه‌ها اشکالی ندارد اما بچه‌ها باید کم‌کم با کارکردهای مفید و آموزنده رسانه‌ها هم آشنا شوند. شما به‌عنوان والدین در این مسیر می‌توانید کمی سرگرم‌ آموزی هم به سبد مصرف رسانه‌ای بچه‌ها اضافه کنید. این ویدئو پیشنهادهای خوبی برای سرگرم آموزی بچه‌ها دارد. @omid_aramesh114
مَـاوَدَّعَـکَ‌رَبُّـکَ🌱 خـدایـت؛‌تـورارهـانکردھ ‌ وتنـهانگذاشـتھ :) ضحـے/٣ @omid_aramesh114
✅گل باش! ✍به گل آب بدهی گلاب می دهد؛ یعنی همان چیز، بهترش را به شما برمی گرداند. خدا دوست دارد مثل گل باشیم. یعنی هرکس به ما محبتی کرد با محبت بیشتر پاسخ بدهیم وَ اِذا حُیِّیتُم بِتَحیَةٍ فَحَیُّوا بِاَحسَنَ مِنها؛ هنگامی که شما را احترام کردند شما زیباتر احترام کنید. 💠: 🌷 @omid_aramesh114
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃: قشنگه🙃بخونید❤️🍃 یه موتور گازے داشت 🏍 که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت . یه روز عصر ... که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️ رسید به چراغ قرمز .🚦 ترمز زد و ایستاد ‼️ یه نگاه به دور و برش کرد 👀 و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣 الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️ نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳 اشهد ان لا اله الا الله ...👌 هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂 و متلک مینداخت😒 و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳 که این مجید چش شُدِه⁉️ قاطی کرده چرا⁉️ خلاصه چراغ سبز شد🍃 و ماشینا راه افتادن🚗🚙 و رفتن . آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀 و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏 پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖 و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒 من دیدم تو روز روشن ☀️ جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"👌 همین‼️✌️ 🎌برگےازخاطرات‌شهیدمجیدزین الدین🌟 💢 🌺🍃...→↓ @omid_aramesh114
🍂بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🍂 ❀اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ ❀وَ بَرِحَ الْخَفآءُ ❀وَ انْکَشَفَ الْغِطآء ❀وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ ❀وَ ضاقَتِ الاَْرْض ❀وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ ❀وَ اَنْتَ الْمُسْتَعان ❀وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی ❀وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ ✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین ◎◎ یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّت قَلْبِی عَلَى دِینِک 🕊 @omid_aramesh114 ┄┅═✧❁✧═┅┄
چه کنیم امام زمان (عجل الله فرجه) ما را دوست داشته باشد؟ 🚨 نیازی به کارهای سخت و عجیب و غریب نیست. 👈🏻انسان ابتدا باید واجباتش را انجام دهد.در مرحله بعد باید تمام تلاشش را در ترک همه گناهان انجام دهد،هر وقت گناهی صورت گرفت سریع توبه کند و عزم کند دیگر سراغ آن کار نرود.حتی اگر دوباره تکرار کرد باز هم توبه کند و هیچ وقت نباید از توبه کردن خسته شد، سپس در ادای حق الله و حق الناس کوشش کند. ♥️ 【@omid_aramesh114
📌 امام زمان خودت رو می‌خواد👌 میگما رفیق! 🤔 اینکه برای روزایی مثل عید بیعت و نیمهٔ شعبان‌ کلی خرج می‌کنی‌، خیلی خوبه؛ ولی اگه کارات، تیپ‌وقیافت، رفتارت و خلاصه تو یک کلام «اگه زندگیت امام‌ زمانی نباشه، دنیادنیا هم که هزینه کنی درسته که بی‌جواب نمی‌مونه اما فایده‌ای نداره. یادت باشه امام‌زمان اسب و شمشیرِ ما رو لازم نداره، خودت رو می‌خواد، خودِ خودتو...» ♥️ 【@omid_aramesh114
↻🎻🍊••|| بزرگی‌میگفٺ: همه‌مردم‌نسبت‌به‌همدیگه‌حق‌الناس‌دارن!! پرسیدم‌ینی‌چی‌ڪه‌نسبت‌به‌هم؟ فرمودن‌وقتی‌یڪی‌زار‌میزنه‌‌ تا‌امام‌زمانش‌روببینه. یڪیم‌بی‌خیال‌داره‌گناه‌میڪنه! این‌بزرگترین‌حق‌الناسیه‌ڪه‌باهر‌گناه‌.. میفته‌به‌گردنمون(:💔" ؟ 🍊⃟🎻¦⇢ ✌️🏻 @omid_aramesh114
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🍎 پسرکی دو سیب در دست داشت مادرش گفت: یکی از سیب هاتو به من میدی؟ پسرک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب ! لبخند روی لبان مادر خشکید! سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: بیا مامان! این یکی ، شیرین تره!!!! مادر ، خشکش زد چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..! هر قدر هم که با تجربه باشید قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ @omid_aramesh114
به وقت رمان ☕️ 🌸
💟 هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلے دوست داشتم؛ اما پدرم رو نه... آدم عصبے و بے حوصله اے بود.  بد اخلاقيش به ڪنار، مے گفت: دختر درس ميخوادبخونه چڪار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا چهارده سالگے بيشتر درس بخونه... دو سال بعد هم عروسش ڪرد؛ اما من، فرق داشتم... من عاشق درس خوندن بودم! بوے ڪتاب و دفتر، مستم مے کرد.  مي تونم ساعتها پاے کتاب بشينم و تکان نخورم...  مهمتر از همه، ميخواستم درس بخونم،  برم سر ڪار و از اون زندگے و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم. چند سال ڪه از ازدواج خواهرم گذشت...  يه نتيجه ديگه هم به زندگيم اضافه شد... به هر قيمتے شده نبايد ازدواج کنے!  شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجورے بود، يه ا*ر*ت*ش*ي بداخلاق و بي قيد و بند... دائم توي مهمونيهاے باشگاه افسران، با اون همه ف*س*ا*د شرڪت مي ڪرد؛ اما خواهرم اجازه نداشت، تنهايے پاش رو از توے خونه بيرون بذاره!  م*س*ت هم ڪه ميڪرد، به شدت خواهرم رو ڪتڪ مے زد.  اين بزرگترين نتيجه زندگے من بود...  مردها همه شون عوضے هستن... هرگز ازدواج نڪن!  هر چند بالاخره، اون روز براي منم رسيد... روزي ڪه پدرم گفت، هر چے درس خوندے، ڪافيه. بالاخره اون روز از راه رسيد...  موقع خوردن صبحانه، همون طور ڪه سرش پایين بود... با همون اخم و لحن تند هميشگے گفت: _هانيه؛ ديگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه! ... نویسنده متن👆همسر و فرزند شهید سید علے حسینے دوستانتون رو دعوت ڪنید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💟 تا اين جمله رو گفت، لقمه پريد توي گلوم وحشتناڪترين حرفي بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم!  بعد از کلے سرفه، در حالي ڪه هنوز نفسم جا نيومده بود به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولي من هنوز دبيرستان... خوابوند توے گوشم! برق از سرم پريد... هنوز توي شوڪ بودم ڪه اينم بهش اضافه شد. – همين ڪه من ميگم... دهنت رو مے بندے ميگے چشم! درسم درسم، تا همين جاشم زيادے درس خوندے. از جاش بلند شد... با داد و بيداد اينها رو ميگفت و ميرفت.  اشک توي چشمهام حلقه زده بود؛ اما اشتباه ميڪرد، من آدم ضعيفي نبودم ڪه به اين راحتے عقب نشينے ڪنم. از خونه ڪه رفت بيرون...  منم وسايلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم دنبالم دويد توے خيابون... – هانيه جان، مادر... تو رو قرآن نرو... پدرت بفهمه بدجور عصبانے ميشه!  براے هردومون شر ميشه مادر... بيا بريم خونه. اما من گوشم بدهڪار نبود...  من اهل تسليم شدن و زور شنيدن نبودم... به هيچ قيمتے! چند روز به همين منوال مے رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ مے زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. مي رفتم و سريع برمي گشتم...  مادرم هم هردفعه براي پاي تلفن نيومدن من، يه بهانه مياورد... تا اينڪه اون روز، پدرم زودتر برگشت... با چشمهاي سرخش ڪه از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون ميزد بهم زل زده بود! همون وسط خيابون حمله ڪرد سمتم...  موهام رو چنگ زد و با خودش من رو ڪشيد تو...  اون روز چنان ڪتڪے خوردم ڪه تا چند روز نمے تونستم درست راه برم... ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے دوستانتون رو دعوت ڪنید 💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 قسمت سوم💟 داستان دنباله دار بدون تو هرگز: آتش چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ... با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می