eitaa logo
رسانه‌ و خانواده
3.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
77 فایل
موسسه فلق رایانه اصفهان با مدیریت حامد کمال تولید کننده:کتاب،فلش‌کارت ومحصولات رسانه‌ای برگزار کننده دوره‌های تربیت رسانه وهوش‌مصنوعی ارتباط با ادمین @Fatemehz1369 تعرفه تبلیغات @Resanehkhanevadeh_tabligh پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/3603904478
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼امام صادق عليه السلام: هیچ گاه پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله درباره چیزی که گذشته بود، نمی فرمود: کاش غیر این بود. 📙کافی ج۲ ص۶۳ @omid_aramesh114
🌸 امروز ، روز اول ماه جمادی الثانی است. طریقه نماز اول هر ماه قمری👆 ☑️ طبق روایت این نماز تضمین سلامتی از جانب خدا در این ماه است. ⏱زمان خواندن این نماز، امروز از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب است. @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️تله متافیزیکی ❗️فریب عرفانی 👈 تجربیات افرادی که وارد عرفان حلقه شده اند و در کلاس های آن ها شرکت کردند. @omid_aramesh114
💌 انس شهید قاسم سلیمانی با روضه اهل بیت (ع) ✍گوش دادن به روضه اهل بیت و متاثر شدن از آن، برکات و معنویت زیادی در زندگی ایجاد می‌کند و در سعادت و عاقبت به خیر شدن انسان بسیار اثر گذار است. سعی کنیم اول هر روز و همچنین قبل از خواب ، چند دقیقه ای روضه اهل بیت گوش بدهیم. ☑️ در کانال روضه خانگی، هر روز گزیده ای از روضه های اهل بیت قرار داده می‌شود. 👉 @rozekhanegee (فعال در پیام رسان های تلگرام، ایتا، بله، سروش و اینستاگرام) @omid_aramesh114
حاج قاسم سلیمانی و کتاب سه دقیقه در قیامت @omid_aramesh114
📗 کتاب «سه دقیقه در قیامت» ✅ تجربه‌ی رفتن به دنیایی دیگر 🔸کتاب «سه دقیقه در قیامت» کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی روایتی است از خاطرات کسی است که زیر عمل جراحی برای لحظاتی از دنیای خاکی می‌رود و تجربه‌ای نزدیک به مرگ دارد. او در این زمان کوتاه چیزهایی می‌بیند که... @omid_aramesh114
کتاب سه دقیقه تا قیامت.pdf
2.15M
دانلود کتاب «سه دقیقه در قیامت» ☑️ فایل pdf این کتاب توسط ناشر کتاب به صورت رایگان منتشر شده است. ☑️ خاطرات بیان شده در این کتاب کاملا مبتنی بر واقعیت است و چند تن از مراجع تقلید ، روحانیون و علماء صحت و منطبق بودن آن بر آیات و روایات را تایید کرده اند. ☑️ این کتاب در عرض ‌یک سال با تیتراژ بیش از یک میلیون نسخه و دانلود بیش از این تعداد، یکی از پرفروش ترین و جذاب‌ترین کتاب‌های تاریخ کشور لقب گرفته است. ☑️ انتشارات شهید ابراهیم هادی علاوه بر این کتاب، کتاب های دیگری را هم با موضوع تجربه رفتن به دنیایی دیگر منتشر کرده است. مانند کتاب بازگشت، کتاب شنود، کتاب با بابا و کتاب تقاص. این کتاب ها را میتوان از طریق کتابفروشی ها یا سایت ناشر تهیه کرد. @omid_aramesh114
https://fatehe-online.ir/240905 یادی کنیم از جانباز سرافراز؛ شهید سید حسین میرخدابخشی 🖤🥺 •° بخوانیم فاتحه و صلوات °•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓چرا طلا برای مردان مضر است؟ 🟡 فلز گرم تلقی میشود و موجب اختلال در گرمای بدن مردان میشود. @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈صد و بیستم ✨ ولی ترسیدم که باعث اراده ش بشم...گفتم: _وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟ -نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم. -پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟ یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت: _تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟ خنده م گرفت.ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت بیارم.بلند شدم و رفتم تو اتاق... نماز میخوندم و میخواستم به من و وحید کمک کنه... هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم.مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده. ... خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه سادات هم داشتم... فاطمه سادات عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی بود براش. نگران آینده ،.. نگران فاطمه سادات ،.. نبودم،... تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و بود. وقتی نمازم تموم شد،گفت: _بعد از من تو چکار میکنی؟ پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _از یادگارت نگهداری میکنم. هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم: _انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟ فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم: _وقتی با امین ازدواج کردم، خیلی زود شهید میشه.بار آخر که رفت بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم... -چی شد که برگشتی؟ -مادرامین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم. به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم: _من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و نفس بکشم فقط زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با یادگاری شما. وحید چیزی نگفت و رفت تو هال. فردای اون شب... به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود. همیشه حتی تو مهمانی ها هم وحید کنار من می نشست ولی اون شب با چند نفر فاصله از من نشست... همه تعجب کردن ولی من بهش حق میدادم... منم ترجیح میدادم خیلی بهش نزدیک نشم تا مبادا اراده ش سست بشه.نجمه به من گفت: _زن داداش دعواتون شده؟!! خنده م گرفت.گفتم: _قشنگ معلومه مدت هاست منتظر همچین روزی هستی. همه خندیدن.آقاجون گفت: _وحید،زهرا رو عصبانی کردی،بعد زهرا کاراته بازی کرده؟ دوباره همه خندیدن.محمد گفت: _وحید،وای بحالت به خواهرمن کمتر از گل گفته باشی. وحید بالبخند نگاهش کرد و گفت: _مثلا چکارم میکنی؟ محمد هم خنده ش گرفت.گفتم: _مأموریت طولانی میفرستت. محمد و وحید خندیدن.وحید بلند شد، اومد پیش من نشست. یه کم گذشت.وحید آروم به من گفت: _زهرا نگاهش کردم.گفت: _اگه تو بهم بگی نرم... با اخم نگاهش کردم.ساکت شد.علی گفت: _زهرا میخوای ادبش کنم؟ سرمو انداختم پایین.بعد به علی نگاه کردم، بالبخند گفتم: _قربون دستت داداش.یه جوری ادبش کن که دیگه از این فکرها به سرش نزنه. علی گفت: _از کدوم فکرها؟ به وحید نگاه کردم و گفتم: _خودش خوب میدونه. وحید فقط نگاهم میکرد.علی خواست بلند بشه، محمد گفت: _شما بشین داداش.خودم ادبش میکنم. همونجوری که نشسته بود،وحید صدا کرد.وحید به محمد نگاه کرد.محمد با اخم به وحید نگاه میکرد. چند دقیقه گذشت ولی محمد با اخم به وحید فقط نگاه میکرد.مثلا با ترس و التماس گفتم: _وای داداش بسه دیگه.الان شوهرمو میکشی ها.ادب شد دیگه.بسشه. یه دفعه خونه از خنده منفجر شد... حتی بابا و آقاجون هم بلند میخندیدن.نگاه وحید رو احساس میکردم ولی نمیخواستم بهش نگاه کنم... فاطمه سادات صدام کرد.از خدا خواسته بلند شدم و رفتم پیشش.با بچه ها بازی میکردن.منم همونجا تو اتاق موندم. قبل از شام پیامک اومد برام.وحید بود.نوشته بود... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈صد و بیست و یکم ✨ نوشته بود.. _فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر خیلی دوستم نداری. تو دلم گفتم.. خیلی دوست دارم..خیلی.حتی نمیتونی فکرشو بکنی نبودنت چه بلایی سرم میاره. اشکهام میریخت روی صورتم... مریم برای شام صدامون کرد.سرم پایین بود. گفتم: _الان میام. چیزی نگفت و رفت... من و فاطمه سادات آخرین نفری بودیم که سر سفره نشستیم.برای ما کنار وحید جا گذاشته بودن.وحید به من نگاه کرد.نگاهش عجیب بود برام،نگاهش هیچ حسی نداشت.به فاطمه سادات گفت: _بیا دخترم. فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت: _خوب ادب شده؟ به زور خندیدم.گفتم: _آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا کنه. همه خندیدن... بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید نشستم... کسی حواسش به من نبود.دوست داشتم خوب نگاهش کنم.بعد چند دقیقه وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد.دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم لبخند زدم.علی گفت: _بلند بگین ما هم بخندیم. دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم: _هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه..دقت کردم..دیدم نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق پاش. وحید خندید.قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم: _یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور داره،اونم نه زیاد،خیلی کم. خودم هم خنده م گرفته بود.گفتم: _پاشو وایستا. وحید بالبخند ایستاد.گفتم: _چند تا نور کوچولو...مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره. اینو که گفتم همه بلند خندیدن.محمد به وحید گفت: _بچرخ. وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت: _پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟ منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق بشه نگاه کردم،گفتم: _نه،تاریکه. دوباره همه بلند خندیدن.مادروحید گفت: _زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی ان شاالله سالم برگرده میگی زخمی میشه؟!! خنده مو جمع کردم.مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم: _الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم همون بشه. مادروحید گفت: _میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم. لبخند زدم و گفتم: _غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم. مادروحید لبخند زد و گفت: _خدا نکنه دخترم. دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.نجمه سادات گفت: _اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها. همه خندیدن. اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت.... داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم.وحید گفت: _زهرا بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _بله دوباره ناراحت گفت: _زهرا!! برای اولین بار از با وحید بودن . نگران بودم. آخرش کم بیارم. ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد. -زهرا نگاهم کن صداش بغض داشت.منم بغض داشتم. نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد. یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت: _زهرا به من اعتماد کن.درسته که خیلی دوست دارم...درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته... ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم.حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش باشیم. نگاهش کردم،به چشمهاش.گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم: _منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری میکنی. خنده ش گرفت.گفت: _منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم دو تایی خندیدیم با اشک.. گفت: _میشه تو رانندگی کنی؟ سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد.نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه. کم بیارم و آرزوی مرگ کنم.هر دو ساکت بودیم. رسیدیم خونه.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ‌وقت تودایره راحتی خودت نمون.. هرروزدنبال یک چالش جدیدباش هرروزت رو به دنبال یادگرفتن یک چیز جدیدیایک مهارت باش‌ زندگی واقعاارزشش‌رو داره که هرروزیک خورده "از روز قبلت"بهتر بشی 🌸 @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 امام صادق (ع): ‌ «خوشا به حال آنکه در زمان غيبت قائم ما به امر ما چنگ بزند و بعد از هدايت قلبش نلغزد». ‌ 📗 اثباة الهداة ج۳ ص۴۵۸ @omid_aramesh114
1.mp3
1.31M
❓امتحان گرفتن چطور موجب نابودی استعدادهای فرزندان ما میشود؟ ✅ راه حل عالمانه برای سنجش کیفیت آموزش دانش آموزان ، دانشجویان و طلاب 👤استاد پناهیان @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشت پرده / همه چیز در مورد توهین‌های انجام شده به مقدسات شیعه و سنی @omid_aramesh114
✅ تلاش های مخلصانه آیت الله تبریزیان برای گسترش طب اسلامی 🔸آیت الله تبریزیان تا به امروز توانستند طب اسلامی را به تنهایی بدون هیچ پشتوانه دولتی، بدون کمک بیمه، بدون بودجه چند هزار میلیاردی، با وجود هزاران پزشک مخالف ،با وجود صدها شرکت داروسازی مخالف و... تبدیل به جریانی گسترده در کشور کنند و طب اسلامی را به مرحله امروزی برسانند و ما می بینیم این طب، در تمام کشور گسترش یافته و چندین هزار نفر در این زمینه مشغول به فعالیت هستند و واضح است این جریان دیگر غیر قابل مهار است و همچنان به گسترش و پیشرفت خود ادامه خواهد داد و هر روز بیشتر از آن خواهید شنید، زیرا این طب قدرت درمان بیماری دارد لذا مخالفت معقول با آن امکان پذیر نمی باشد . 🔸تمامی پیشرفت های کنونی با این امکانات محدود و مردمی انجام شد. حال تصورش را بکنید به مقوله امکانات ونیرو متخصص تعلق بگیرد بودجه تخصیص یابد و روزی برسد که بتوانیم آزادانه فعالیت کنیم قطعاً مشاهده خواهید کرد قدرت اصلی طب اسلامی چندین برابر طب اسلامی امروزی خواهد شد. 🔸 طب اسلامی به آخرین امید بیماران سرطانی تبدیل شده است به طوریکه اکثر مراجعه کنندگان، بیماران صعب العلاجی بودند که طب شیمیایی از درمان آنها عاجز بود و پس از نا امیدی از درمان به طب اسلامی مراجعه کرده بودند. 🔸 طبق برآوردهای انجام شده بیش از بیست هزار بیمار سرطانی را درمان و یا بهبود بخشیده است و می توان گفت ایشان بیماری هایی را درمان کرد که سیستم طبی پزشکی نوین از درمان آن عاجز بودند همانند بیمارانی که پزشک معالجشان پس از مشاهده نتایج آزمایش اظهار داشت که معجزه اتفاق افتاده است و یا اینکه آزمایش و عکس شما اشتباه شده است زیرا برای این بیماری درمانی وجود ندارد، و به کمک درمان همین بیماری های صعب العلاج بود که طب اسلامی توانست به این سرعت در طی چندین سال تبدیل به جریان کشوری شود و یک کامل با تمامی امکانی و بودجه های چند هزار میلیاردی نتوانست مانع گسترش این طب شود. 🔸اعتقاد کامل ما این است که طب اسلامی در صورت تخصیص امکانات، بودجه، تحقیقات قدرت درمان تمامی بیماریها را دارد زیرا طبق تجارب درمان شدگان کنونی، طب اسلامی توانسته هر بیماری را درمان کند. 🔸یک مزیت طب اسلامی بر اکثر طب ها، درمان بیمارانی است که دچار بیماری های ماورائی هم چون جن زدگی، سِحر می باشند که در این مقوله طب شیمیایی هیچ حرفی برای گفتن ندارد. 🔸در نتیجه می توان گفت آیت الله تبریزیان از نگاه تنوع درمان بیماری وگستردگی کار ایشان، بزرگترین درمانگر تاریخ بعد انبیاء و اوصیا می باشد که تقریباً راهکاری براب هر نوع بیماری که درمان شده توسط ایشان وجود دارد و ایشان دانشگاه جامع تمامی تخصص هاست بر خلاف متخصصین طب شیمیایی که هر طبیب یک تخصص دارد. 🔸مسلمانان قدر این عالم فرزانه و یگانه مرد تاریخ را بدانند که همانند ایشان کسی در حوزه علمیه وجود نداشته است که بتواند این چنین کاری را انجام دهد، در حوزه های علمیه نیز کتاب های طبی نوشته شده است اما در زمینه ایجاد ساختار و رساندن آن به مقام عمل این اولین بار در تاریخ می باشد که این امر توسط ایشان انجام شد. 🔸ایشان علاوه بر طب اسلامی تبحر در فقه و اصول دارد و دارای مبانی منحصر به فردی در علومی همچون فیزیک ونجوم می باشد. 📤 دفتر آیت الله تبریزیان ☑️میتوان برای بهره مندی سریع از راهکارهای درمانی ایشان در اینترنت(گوگل) ، نام بیماری را همراه با اسم ایشان جستجو کرد. مثلا: نازائی تبریزیان @omid_aramesh114