توےِدِلِٺبِـگو
حُسِـین(؏)نِگاممےڪٌنه..!♥️
حتےاگہاینطوࢪنباشہ
خٌـدابہامـامحسینمیگہڪه:
حُسینَمـ...🖇🌿
نگاھڪناینبَندَمو
خیلےدِلِشخوشہـ!
ناامیـدِشنَڪٌن✨
یہنگاهےبِہِشبِنداز
اینخیلےمٌطمئن
حرفمیـزنہهـا...!💔
#چقدࢪقـشنگ🙂
@omid_arames114
🖍. به این مداد رنگی ها دقت کن 👆
اندازه و رنگ هر کدام فرق میکنه 🌈
اون قایق رو ببین ⛵️ قایق زندگی ماست ،
یعنی دنیا آمیخته با پستی و بلندی ، سختی و آسانی ، سفید و سیاهی است
مهم تویی ! که در این میدان ورزیده و قوی شوی 💪
بقره آیه ۱۵۵ 🌱
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_چهل_و_دوم
بیا زینبت را ببر
تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم ...
چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...
از در اتاق ڪه رفتم تو ... مادر علی داشت بالاے سر زینب دعا می خوند ...
مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ...
چشم شون ڪه بهم افتاد حال شون منقلب شد ...
بی امان، گریه می ڪردن ...مثل مرده ها شده بودم ...
بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ...
چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ...
حتی زبانش درست ڪار نمی ڪرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست ڪشیدم روے سرش ...
- زینبم ... دخترم ...
هیچ واکنشے نداشت ...
- تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ...
زینب مامان ... تو رو قرآن ...
دڪترش، من رو ڪشید ڪنار ... توی وجودم قیامت بود ...
با زبان بی زبانی بهم فهموند ... ڪار زینبم به امروز و فرداست ...
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ...
من با همون لباس منطقه ... بدون اینڪه لحظه اے چشم روے هم بزارم یا استراحت ڪنم ...
پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می ڪرد ... من باهاش جون می دادم ...
دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جاے من ... اون ڪه رسید از بیمارستان زدم بیرون ...
رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رڪعت نماز خوندم ...
سلام ڪه دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ...
- علی جان .. هیچ وقت توے زندگی نگفتم خسته شدم ...
هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ...
هیچ وقت، حتی زیر شڪنجه شڪایت نڪردم ...
اما دیگه طاقت ندارم ... زجرڪش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ...
یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت مے بری ... یا ڪامل شفاش میدی ...
و الا به ولاے علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می ڪنم ...
زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودے ...
نفس و شاهرگش تو بودے ... چه ببریش، چه بزاریش ...
دیگه مسئولیتش با من نیست ...اشڪم دیگه اشڪ نبود ...
ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ...
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_چهل_و_سوم
زینب علے
برگشتم بیمارستان ...
وارد بخش ڪه شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ...
چشم هاے سرخ و صورت های پف ڪرده...
مثل مرده ها همه وجودم یخ ڪرد ...
شقیقه هام شروع ڪرد به گز گز ڪردن ... با هر قدم، ضربانم ڪندتر می شد ...
- بردے علے جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ...
هر قدم ڪه به اتاق زینب نزدیڪ تر می شدم ...
التهاب همه بیشتر مے شد ...
حس می ڪردم روے یه پل معلق راه میرم...
زمین زیر پام، بالا و پایین مے شد ...
می رفت و برمی گشت ...
مثل گهواره بچگے هاے زینب ...
به در اتاق ڪه رسیدم بغض ها ترڪید ...
مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ...
رفتم توے اتاق ...زینب نشسته بود ...
داشت با خوشحالے با نغمه حرف مے زد ...
تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روے تخت، پرید توے بغلم ...
بی حس تر از اون بودم ڪه بتونم واڪنشی نشون بدم ...
هنوز باورم نمے شد ... فقط محڪم بغلش ڪردم ...
اونقدر محڪم که ضربان قلب و نفس ڪشیدنش رو حس ڪنم ...
دیگه چشم هام رو باور نمی ڪردم ...نغمه به سختی بغضش رو ڪنترل می ڪرد ...
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ...
حالش خوب شده بود ...دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ...
نشوندمش روے تخت...
- مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ...
هیچ ڪی باور نمی ڪنه ...
بابا با یه لباس خیلی قشنگ ڪه همه اش نور بود ...
اومد بالاے سرم ... من رو بوسید و روے سرم دست ڪشید ... بعد هم بهم گفت ...
به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ...
اینکه شڪایت نمی خواد ...
ما رو شرمنده فاطمه زهرا نڪن ...
مسئولیتش تا آخر با من ...
اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ...
محڪم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ...
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش ڪنم ...
وقتش ڪه بشه خودش میاد دنبالم ...
زینب با ذوق و خوشحالے از اومدن پدرش تعریف می ڪرد ...
دکتر و پرستارها توے در ایستاده بودن و گریه می کردن ...
اما من، دیگه صدایے رو نمی شنیدم ...
حرف هاے علی توی سرم می پیچید ...
وجود خسته ام، ڪاملا سرد و بی حس شده بود ...
دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روے زمین ...
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_چهل_و_چهارم
ڪودک بی پدر
مادرم مدام بهم اصرار می ڪرد ڪه خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ...
می گفت خونه شما برای شیش تا آدم ڪوچیڪه ...
پسرها هم ڪه بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ...
اونجا ڪه بریم، منم به شما میرسم و توے نگهداری بچه ها ڪمک مے ڪنم ...
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...
همه دوره ام ڪرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ...
- چند ماه دیگه یازده سال میشه ...
از اولین روزے ڪه من، پام رو توی این خونه گذاشتم ...
بغضم ترڪید ... این خونه رو علے ڪرایه ڪرد ...
علی دست من رو گرفت آورد توے این خونه ...
هنوز دو ماه از شهادت علے نمی گذره ...
گوشه گوشه اینجا بوے علی رو میده ...
دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...
من موندم و پنج تا یادگارے علی ...
اول فکر می ڪردن، یه مدت ڪه بگذره از اون خونه دل می ڪنم اما اشتباه می ڪردن...
حتی بعد از گذشت یڪ سال هم، حضور علي رو توے اون خونه می شد حس ڪرد ...
ڪار می ڪردم و از بچه ها مراقبت می ڪردم ...
همه خیلی حواسشون به ما بود ...
حتی صابخونه خیلے مراعات حال مون رو می ڪرد ...
آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه هاے من پدرے می ڪرد ...
حتی گاهی حس می ڪردم ... توے خونه خودشون ڪمتر خرج می ڪردن تا براے بچه ها چیزی بخرن ...
تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جاے خالی علی رو پر نمی ڪرد ...
روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ...
تنها دل خوشیم شده بود زینب ...
حرف هاے علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود ڪه بی اذن من، آب هم نمی خورد ...
درس می خوند ... پا به پاي من از بچه ها مراقبت می ڪرد...
وقتی از سر ڪار برمی گشتم ...
خیلی اوقات، تمام ڪارهای خونه رو هم ڪرده بود ...
هر روز بیشتر شبیه علے می شد ...
نگاهش ڪه می ڪردیم انگار خود علے بود ...
دلم ڪه تنگ می شد، فقط به زینب نگاه مے ڪردم ...
اونقدر علی شده بود ڪه گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ...
عین علے ... هرگز از چیزی شڪایت نمی ڪرد ...
حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ...
به جز اون روز ...
از مدرسه ڪه اومد، رفتم جلوے در استقبالش ...
چهره اش گرفته بود ...
تا چشمش به من افتاد، بغضش شڪست ...
گریه کنان دوید توے اتاق و در رو بست ....
#ادامه_دارد...
*نویسنده متن👆*
*همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے*
@omid_aramesh114
و هـــر کس از یاد من روی گردان شود،
زندگی تنگی خواهد داشت🍂
طه/١٢۴
@omid_aramesh114
چقدر قشنگه این دعا که میگه:
وَ لا تُعَنِّنی بِطَلَبِ مالَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً
«خدای خوبم در جستجوی آنچه برایم مقدر نکردهای، خستهام مکن...»
@omid_aramesh114
✨به بندگانم خبر ده همانا من بسیار بخشنده و مهربانم✨
حجر ، آیه ۴۹
@omid_aramesh114
#انگیزشی 💕
زندگی قشنگ تر شد از وقتی
فهمیدم چیز هایی هست که
از حرف مردم مهم تره ✨
@omid_aramesh114
امامعلۍ(ع):
اگرایمانترامحکمکردهاۍ؛ بهدرخواست
خداخشنودباش
چهبهزیانتوباشدوچهبهسودتو؛ بههیچکسیجزخداامیدنداشتهباش
ودرانتظارچیزۍکهخداوندبرایتپیشمۍآورد🌱
@omid_aramesh114
1.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا شما را از آن تاريكۍها وَ از
هراندوهى نجات میدهد :)
@omid_aramesh114