eitaa logo
🇮🇷رسانه‌ و خانواده
4.1هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
6.3هزار ویدیو
85 فایل
موسسه فلق رایانه اصفهان با مدیریت حامد کمال تولید کننده:کتاب ومحصولات رسانه‌ای برگزار کننده دوره‌های تربیت رسانه وهوش‌مصنوعی ارتباط با ادمین @Fatemehz1369 تعرفه تبلیغات @Resanehkhanevadeh_tabligh پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/3603904478
مشاهده در ایتا
دانلود
ما بیشتر در ذِهنمان رنج میبریم، تا در واقعیت! @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله): ‌ ️زمستان بهار مومن است؛ از شب های طولانی اش برای شب زنده داری، و از روزهای کوتاهش برای روزه داری بهره می گیرد. ‌ 📗وسائل الشیعه، ج۱۰، ص۴۱۴ @omid_aramesh114
2.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️ اهمیت عجیب حق الناس بخاطر ۳ درهم!!! ‌ ‌👤 حجت‌الاسلام رفیعی @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 🍁با خدا باش از همان جایی که گمان نمیکنی روزی تورا می رساند🌿 ♥️ @omid_aramesh114
🌷امام کاظم (علیه السلام): 🍎 سیب، برای درمان چند چیز سودمند است؛ مسمومیت ، سِحر ( جادو ) ، جنونی که از جنیان به انسان رسیده و بلغمی که چیره شده باشد. هیچ چیز منفعتش سریع‌تر از سیب نیست. 📗 دانشنامه احادیث پزشکی ج ۱ ص ۴۵۴ @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلگرمی مردم مظلوم یمن شهید شد @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈نود و هفتم ✨ _... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست....خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه. بعد چند دقیقه سکوت گفت: _زهرا خیلی دوست دارم..خیلی. برای گرفتن عکس به آتلیه رفتیم... وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید... برای چند لحظه بهم خیره شده بود.منم فقط نگاهش میکردم. گفتم: _امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها. لبخند زد...قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد. بعد سکوت نسبتا طولانی گفت: _اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه. با بغض گفت: _زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟ منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره. -شما شک داری؟ با اشاره سر گفت نه. خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد. وسط عکاسی بودیم که اذان شد... قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم... مو از مواد آرایشی و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم: _نمیخوای نماز بخونی؟ بالبخند گفت: _با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟! -غر نزن دیگه.بیا بخون. مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود... نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود. وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن. وقتی برای نماز شب بیدار شدم... متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم. ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم. بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد.... ولی زندگی من و وحید.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114