eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
282 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاج‌حسین همدانی🦋 💠 به‌قلم :حمید حسام 💠قسمت: پانزدهم
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ بچه ها با تردید همدیگر را نگاه کردند، حسین را نمی‌دیدم اما صدایش به گوشم رسید که به دخترها می‌گفت: نگران نباشید، ببریدش کنار ضریح، حالش جا میاد. آهسته آهسته شروع کردم به حرکت، توان گام برداشتن نداشتم، با هزار زحمت کمی پاهایم را از زمین فاصله می‌دادم تا روی آن کشیده نشوند. کنار ضریح بی زائر خانم که رسیدیم، از دخترها جدا شدم و بی اختیار چسبیدم به ضریح. سرو صورتم که به ضریح رسید. مانند کودکی خردسال که پس از یک دوری پر مشقت و طولانی در آغوش آشنایی مهربان و قدرتمند افتاده باشد، پر شدم از طمأنینه. یاد لحظه ای افتادم که بارها در روضه ها شنیده بودم اما هیچ وقت اینگونه نفهمیده بودمش. ناخودآگاه صدای یک روضه خوان توی گوشم پیچید: خانم از حال رفتن. سیدالشهدا دست مبارکشونو رو قلب خواهر گذاشتن، بلافاصله خانم به هوش اومدن. آقا لبخندی زدن، فرمودن: خواهرم! عزیز دلم! صبر کن، تو باید زنده بمونى و عَلم منو سرپا نگه داری! تو پیغمبر منی! باید بمونی و پیام مظلومیت منو به عالم برسونی. ناگهان یاد حرف‌های حسین توی ماشین افتادم که از دخترها پرسید: می‌دونید چرا دوست داشتم شما بیاین دمشق؟! دست خانم را به خوبی روی قلبم احساس می‌کردم، یقینی مرا فرا گرفته بود و آن یقین به رسالتی بود که باید انجام می‌دادم. مثل اعجاز زنده شدن یک مرده، به یک باره قوتی فوق العاده از قلبم در تمام وجودم جاری شد، دست در گره های ضریح کردم، با قوت از ضریح کمک گرفتم و روی پا ایستادم، قطرات اشک، بی امان از چشمانم می‌باریدند اما آن چنان قوتی یافته بودم که دیگر هیچ چیز جلودارم نبود‌، خطاب به خانم عرض کردم؛ هرچه توان داشته باشم در این راه می‌گذارم اما شما هم همیشه مددکارم باش و الا من کجا و کار زینبی کجا؟ کمی از ضریح فاصله گرفتم و شروع کردم به نماز خواندن. اول دو رکعت نماز شکر خواندم که پر بود از استغاثه به خدا برای اینکه یاری ام کند تا بتوانم روسپید باشم در ادای وظیفه ام. بعد هم چند رکعت نماز به نیابت از نزدیکان خواندم. نمازهایم که تمام شد نگاهی به اطراف انداختم. سارا و زهرا به ضریح چسبیده بودند و بی صدا می‌گریستند. حسین اما دقیقاً مانند کسی که به نگهبانی ایستاده و باید به دور از هرگونه احساسات، تمام حواسش به وظیفه اش باشد، یک گوشه ای نشسته بود و خیلی دقیق چشم دوخته بود توی ضریح. زیارت دخترها که تمام شد، با حسین از حرم خارج شدیم تا به زیارت حرم حضرت رقیه برویم. احساس کردم این زیارت چه نیروی عجیبی به من داده است، منی که هنگام ورود به حرم نای راه رفتن معمولی، حتی حرف زدن را نداشتم، حالا جوری از حرم خارج می‌شدم که احساس می‌کردم هیچ غصه مشکلی در عالم نخواهد بود که بتواند اندکی در من تأثیر بگذارد. در مسیر رفتن به حرم حضرت رقیه برخلاف صبح که به حرم حضرت زینب می‌رفتیم، هیچ حواسم به دور و اطراف نبود، همه اش تر فکر این بودم که چگونه می توانم پیامبر حسین باشم؟ چکار باید بکنم تا پیام شهدای این جبهه را به خوبی منعکس کنم و زنده نگه دارم؟ به جز این افکار، تنها چیزی که از آن لحظات خاطر دارم، جنگ و جدل زهرا و سارا بود برای نشستن در سمت راست من که با حساب و کتاب آنها و براساس گفته های حسین، در معرض دید و تیر مسلحین بود! بعد از سالها بزرگ کردن این بچه‌ها، دیگر دیدن چنین صحنه هایی برایم هیچ جای تعجب نداشت، هرچند می‌دانستم که برای خیلی‌ها از جمله ابو حاتم، این سر نترس دخترها خیلی تعجب برانگیز است. توی این سال‌ها هر وقت این شجاعت و نترسی آن‌ها را می‌دیدم، به جای تعجب کمی خوف میکردم که نکند، روحیه شان شبیه مردها شده باشد، خوفی که به لطف خدا هیچ وقت دوامی نداشت و بلافاصله با انجام کاری ظریف و زنانه از بین می‌رفت و جای خود را به دنیایی دلدادگی می‌داد. نمی‌دانم فاصله زینبیه تا حرم حضرت رقیه چقدر بود. به حدی غرق در افکارم بودم که زمان و مسافت را نفهمیدم. حسین ماشین را توی یک بازار قدیمی نگه داشت که خیلی زنده تر و آرامتر از دیگر مناطقی بود که در دمشق دیده بودم. درست است که ترس و دلهره در چشم تک تک آدم‌هایی که در بازار بودند موج می‌زد اما به هر حال برای کسی که از زینبیه می‌آمد و اوضاع واحوال آن منطقه را دیده بود همین رفت وآمد، مردم ولو كاملاً غیر عادی جلوه ی آرامتر و امن تری را در ذهن متبادر می‌کرد. از داخل همان بازار عبور کردیم و رسیدیم به حرم حضرت رقیه. از دور چند نفری را توی حیاط حرم دیدم، انگار واقعاً اینجا امن تر از زینبیه بود. وارد صحن که شدیم، پر از کفش بود، از دمپایی‌های بندانگشتی عربی گرفته تا کفش‌های لنگه به لنگه کودکان. اما کنار ضریح خبری از همهمه زائران نبود. گاه گاهی صدای تیری از دور به گوش می‌رسید که نشان از آن بود که این امنیت نسبی هم به شدت در معرض تهدید است. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️شهید حاج قاسم سلیمانی: اگر کسی می‌خواهد مذهب تشیّع را به دنیا معرفی کند، دفاع مقدس را معرفی کند. همه معارف شیعه در جنگ زنده شد و جان گرفت.... 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نگویید خانم چادری بلکه بگویید مجاهد فی سبیل الله 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
کسی که زیبایی اندیشه دارد زیبایی ظاهر خود را به نمایش نمی گذارد...
ابراهیم می‌گفت: می‌دانی یعنی چه؟ یعنی خدا از هرچه که در ذهن داری بزرگ‌تر است. خدا از هرچه بخواهی فکر کنی باعظمت‌تر است. یعنی هیچ‌کس مثل او نمی‌تواند من و شما را کمک کند. الله اکبر یعنی خدای به این عظمت در کنار ماست، ما کی هستیم؟ اوست که در سخت‌ترین شرایط ما را کمک می‌کند. برای همین به ما یاد داده بود که در هر شرایط، به‌خصوص وقتی در قرار گرفتید فریاد بزنید: الله اکبر! و خودش نیز در عملیات‌ها با همین ذکر، حماسه‌های بزرگی آفریده بود. می‌گفت: «با بیان این ذکر شما زیاد می‌شود.» بـرادر شــهــیــدم ... ‎‎‌‌‎‎ 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨جلوی دادگستری شعار می دادند «مرگ بر بهشتی». شهید بهشتی هم می‌شنید. یکی از ایشان پرسید: «چرا امام ساڪت است؟کاش جواب این توهین‌ها را می‌داد». شهید بهشتی گفت: «قرار نیست در مشکلات از امام هزینه کنیم، ما سپر بلای اوییم نه او سپر ما». 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi