❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وبیست_ونهم
گفتم: «کجا؟!»
گفت: «پارک دیگر.»
گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.»
گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.»
دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد.
گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.»
داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.»
قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍به مناسبت سالروز تولد سردار شهید حاج حسین پورجعفری...
🔹شهید سردار حسین پورجعفری یکی از آن ستارگان بیفروغی است که بیش از ۴۰ سال از عمر ۵۶ ساله خود را در خدمت خورشیدی بود که به یقین و معرفت کامل بشری رسیده بود.
🔸پورجعفری هرچند خود میتوانست به یک خورشید تبدیل شود اما خودخواسته و فروتنانه ستاره بودن در گِرد خورشید قاسم سلیمانی را ترجیح داد و همواره مردی در سایه اما محبوب بود.
🔹شهید پورجعفری را کمتر کسی از عامه مردم قبل از فاجعه ۱۳ دی ماه سال ۹۸ میشناخت در حالیکه او سایه و نفس مراد و فرمانده خود حاج قاسم بود و از همان عنفوان جوانی و در بحبوحه جنگ تحمیلی قرین و همرزم سردار بود همان کسی که سردار در وصیتنامه خود به او اشاره کرده بود.
🔸از قدیم گفتهاند همه چیز نو آن خوب است بجز دوستی که هرچه کهنهتر مرغوبتر و این مثال برازنده دوستی جدا نشدنی این دو است که هرچند مرگ به ناگزیر جسم آنها را از هم جدا کرد اما یاد نام تصاویر و همراهی مونسانه آنها از هم ناگسستنی و جداییناپذیر است.
🔹سردار شهید حسین پور جعفری هیچگاه نخواست دیده و چهره شود و مرعوب هوای سرکش نفس نشد و همین خضوع بی مانندش از وی بعد از شهادت مظلومانهاش چهرهای بی بدیل و خاص ساخت و نامش به عنوان یار دیرین و همراه همیشگی سردار سلیمانی عجین شد.
🔸چه زیبا سردار سلیمانی برای او می نگارد حسین عزیزم تو بینظیری در وفا صداقت اخلاص و کتمان سر حسین پسرم عزیزم برادرم دوستم به تو قول میدهم که اگر رفتم و آبرو داشتم بدون تو وارد بهشت نشوم.
#شهید_حسین_پورجعفری
13.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️جریان اعدامهای سال ۶۷ چه بود؟!
⁉️ چه کسانی #عملیات_مرصاد را رقم زدند؟!
⁉️چه تعداد از کشتههای عملیات مرصاد از زندانهای جمهوری اسلامی آزاد شده بودند؟
🔻برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی، به مناسبت ۸فروردین سالروز پذیرش استعفای #آیتالله_منتظری توسط امام خمینی
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
23.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید بهروز واحدی اولین شهید راه قدس در سال ۱۴۰۳
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وسی_یکم
. آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. »
صمد گفت: « از این حرفها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت میکشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچهها بازی میکند. مثلاً تو بچهی کوه و کمری. »
💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمیزد. گاهی صدای زوزهی سگ یا شغالی از دور میآمد. باد میوزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمیدیدیم. کورمالکورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما میلرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا میکردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرامآرام برای من تعریف میکرد.
💥 هر کاری میکردم، نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. فکر میکردم الان از پشت درختها سگ یا گرگی بیرون میآید و به ما حمله میکند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز میشد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندانهایم بههم میخورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آنموقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود . جایشان را انداختم .لباس هایشان را عوض کردم صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست .
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا