#شهیدانه
🔸زیر آتش دشمن، در محاصره کامل، بدون نیروی کمکی، میان انبوهی از جنازه و مجروح، نیروها را جمع میکند و شروع به خواندن سوره فیل...
🔹کُن فَیَکون میشود! هلیکوپتر های دشمن به اشتباه تانک های خودی را نابود میکنند و ۲ هلیکوپتر عراقی بر اثر برخورد به هم منهدم میشوند؛ خلوص توسل امداد الهی را میرساند و...
▪️یاد و خاطره فاتح بازی دراز شهید محسن وزوایی گرامی باد
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
روایـتیاز"ط":)♥️
محـبت ڪردنـش خـیلی عجـیب بـود.نه تـنها به مـن،بـاخـیلیهـا انـس مۍگـرفـت.دورو بـرش بچـههـایسـوسول رفـت وآمـد مۍڪرنـد .تـوی بسـیج ڪار میسپـرد دسـتشـان.بهـش گـفتـم:(ایـنهـا را چـه به بسـیج؟)آنجـا را مۍگـذاشـتند روۍ سـرشـان،مـسخـرهبـازےدر مۍآوردنـد،ڪارهـایی ڪہ در شأن بسـیج نـبود.مۍگـفت:(بسـیج نـیان ڪجـا بـرن؟اقـلا مۍتـونم بقـیهی ڪاراشـونـو ڪنـترل ڪنم.)
مۍنـشست به نـصیحـت ڪردن.حـرفهـاۍ گنـدهتـر از خـودش هـم مۍزد.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
💢انتشار برای #اولین بار...
💠دست نوشته شهید دفاع مقدس که حاج رحیم کابلی وصیت کرد در #قبرش بگذارند...
✍شهید مهران کابلی:
من لایق نیستم، اما اگر معبودم خواست مرا؛
شمارا نیز نزد الله شفاعتخواهی میکنم انشالله...
🌷شهید مهران کابلی #۱۳_اردیبهشت ۱۳۶۶ (#سالگرد_شهادت) در کردستان آسمانی شد و ۲۹ سال بعد؛ یعنی در اردیبهشت سال ۱۳۹۵ نیز حاج رحیم در خانطومان سوریه به یاران شهیدش پیوست. #اردیبهشت_مقاومت
#مازندران_دیارِ_علویانِ_خطشکن
.🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهشتاد_وهفتم_و_هشتم
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهشتاد_ونهم
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi