#فرنگیس
#قسمتچهارم
🦋تبر⛏ رو دو دستی گرفتم و با قوت پایین آوردم.سرش صدا داد و اُفتاد توی آب💧 ، تبر روی فرقِسرِ سرباز عراقی جاموند.
سنگ تیزی گرفتم و با سرعت به سَر سرباز دیگه زدم.اون فقط نعره میزد
مچش رو پیچوندم و از پشت دستش رو گرفتم.
🦋تفنگشون 🔫رو گرفتم و با نوک تفنگ به پشتش میزدم تا تندتر حرکت کنه
وقتی رسیدیم پیش بقیه یه مقدار چایخشک و زردچوبه گرفتم تا جای زخمش رو ببندم
وقتی از کنارش رد میشدم از ترس خودش رو عقب میکشید.
🦋داییام اومد توی کوه به ما سر بزنه ، اون هم دو تا اسیر عراقی گرفته بود و با مال ما میشد سهتا
اسیرهای عراقی با هم حرف میزدن
از کسی که عربی بلد بود سوال کردم چی بهم میگن؟؟؟
خندید و گفت: از تو میترسن😱 ، میگن نوبتی بخوابیم نکنه این زن ما رو بکشه!!!
🦋چند باره دیگه هم رفتم روستای گورسفید خونهی خودم برای گرفتن آذوقه ، روستا پُر از تکههای خمپاره و پوکه شده بود و خونهام محل نگهداری کشتههای عراقی، پُر از کفن و خون و جنازه شده بود.
🦋همش منتظر بودیم جنگ تموم بشه به خونههامون برگردیم ولی فایده نداشت
بالاخره بعد از ۱۲ روز مجبور شدیم از کوه چغالوند که توش پناه گرفته بودیم بریم ، بچهها داشتن از گرسنگی میمردن😔
@Revayate_ravi
🦋پیاده راه اُفتادیم 🚶♂
برادر و خواهرهام و رو نوبتی کول میکردم ، از پاهام خون میومد ولی اهمیتی نمیدادم
یه کفش کهنه پیدا کردم و با پارچه دور اون رو بستم تا دیرتر پاره بشه.
🦋به گیلانغرب رفتیم باز به خاطر بمبارانها 💥مجبور شدیم به کوهها پناه ببریم
برادر و خواهرهام خوابشون نمیبرد به سختی روی سنگها میغلتیدن
با اونها شوخی😉 میکردم که بالشت کدومتون نرمترِ؟؟؟
با خنده گفتم: اگه بدونید بالشت من چقدر نرمِ؟؟!!! همه میخندیدن.😂
@Revayate_ravi
28.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #راهیان_نور | #دلتنگی
🔻به وقت دلتنگی
نوروز امسال هم تموم شد
در دل هممون
خاطره ای موند از هزار خوشی
و یک #دلتنگی از سفر #راهیان_نور
#شهدا_مهمان_دل_ما_باشید❤️
🎞 تدوینگر: خادم الشهدا سعید امیری
@Revayate_ravi
۱۳فروردین #روزطبیعتمبارک🌺
سبزه را ڪردم گــره با ارزوے اربعیــن
یک سفر پاے پیاده ڪربلا باشد همین
@Revayate_ravi
#فرنگیس
#قسمتپنجم
💙بچهها داشتند تلف میشدند
پدرومادرم مجبور بودند به خاطر بچهها به یه جای دورتر برن ، هرچه اصرار کردن ، من باهاشون نرفتم .گفتم: هرچقدر سختی باشه من تحمل میکنم ، همینقدر که نزدیک خونهام بودم احساس آرامش میکردم.
💙نزدیک گیلانغرب نیروهای امداد اومدن و به ما چندتا چادر و چراغعلاءالدین و پتو دادن
با تانکر برای ما نفت میآوردن ، وقتی نفت نداشتیم ، چوب جمع میکردیم و منقل زغالی🔥 دُرُست میکردیم.
💙شوهرم میگفت: گاز ذغال ما رو میگیره!!!گفتم: برای اون هم فکری کردم ، کمی نمک توش میریزیم.
💙عقرب و مار🐍 و مارمولک🦎 زیاد بود ، هر شب چند نفر رو نیش میزد.
یک روز آفتوبهی آب رو گرفتم
لونهی عقربها🦂 رو میشناختم ، عقرب از آب بَدش میاد
آب 💧ریختم و کمکم از زیر خاک بیرون اومدن و با سنگ اونها رو میکشتم.
💙باز زمستان و برف اومد و چادر با چراغعلاءالدین گرم نمیشد.
تا مغز استخونمون میسوزوند ، دست و پاهامون سرخ شدهبود.
حملهی حیوانات وحشی هم بماند
هر کی تفنگ داشت تا اگه گرگها🐺 حمله کردن از خودشون دفاع کنن.
💙ولی اونجا رو هم بمباران 💥کردن و مجبور شدیم از اونجا هم بریم.
@Revayate_ravi
💙اتفاقی فهمیدم باردارم ، اون موقع ۲۰ سالم بود. اونقدر کنارمون بمب💥 ترکیده بود که بچهام رو از دست دادم.
💙 بااخره تصمیم گرفتیم به اسلامآباد خونهی برادرشوهرم بریم
علیمردان خوشحال بود از اینکه میتوانست سرکار برود.
من هم از صبح میرفتم بالی کوه نزدیک خانهشان و تا شب میماندم
نمیخواستم سربار کسی بشوم.
💙 یک روز به اطرافم نگاه کردم و نقشهای کشیدم.....
@Revayate_ravi