🔴 #زمامداری_انقلابی| بیش باد‼️
🔻 احمد زیدآبادی، در کانال تلگرامیش نوشت:
🔹موبایل من معمولاً سایلنت است. ظهر که نگاهی به آن انداختم از خطی "نامشخص" چند بار تماس گرفته شده بود. با خود گفتم یا "برادران" بودهاند برای ایجاد مزاحمت و یا اینکه از خارج از کشور کسی تماس گرفته و شمارهاش نیفتاده است.
🔹خط نامشخص اما باز هم زنگ زد و چون گوشی را برداشتم، گفته شد که از طرف دفتر سید ابراهیم رئیسی تماس گرفتهاند. درخواستشان دریافت انتقادات، نظرات و پیشنهادات من به آقای رئیسی در مقام ریاست جمهوری بود.
🔹گفتم؛ اگر بخواند، چرا که نه؟ تأکید کردند که حتماً میخواند. با خود فکر کردم، خب، چه بهتر از این؟ لذا تصمیم گرفتم با توجه به مجموعۀ امکانات و محدودیتهای آقای رئیسی، آنچه را به صلاح کشور و کمک به گذر ایران از این وضعیت اسفبار میدانم، به طورِ صریح و روشن و بدون هرگونه سانسور، هر از گاهی به صورت مکتوب به دفتر وی ارسال کنم و چنانچه به اندازۀ مثقالی هم مؤثر افتد، خالی از ارزش نخواهد بود.
🔹من مجموعۀ این مکتوبات را حفظ خواهم کرد تا روزی که امکان نشر عمومی آنها در مجموعهای فراهم شود.
از آنجا که در این تماس گفته شد قرار است از همۀ صاحبنظران در زمینههای مختلف نظرخواهی شود، امیدوارم این خود نشانهای از تحولی عملی در رویکرد زمامداری در کشور ما باشد.
🍁 قابل ذکر است که زیدآبادی از فعالین سیاسی اصلاح طلبی است که انتخابات را تحریم کرده بود!
@Revayate_ravi
🔻او #نوشته_بود:
🔹امروز رئیس پلیس کل ایالتهای آمریکا، برای ادای سوگند وظیفه، درخواست کتاب قرآن می کند تا با قرآن، سوگند خود را ادا کند! تاکنون هیچ موشک و توپ و تانک ایرانی به خاک آمریکا نرسیده است، اما در عوض فرهنگ ایرانی تا عمق خاک آمریکا نفوذ کرده است!
🔴 من #هم_نوشتم:
🔹عزیزم چون هیچ گاه قرار نبوده هیچ موشکی به خاک آمریکا برسد؛ موشک و توپ و تانک برای دفاع از خاک و گفتمان است نه کشورگشایی و حمله به آمریکا
🔹 کاش تفاوت دفاع و جنگ بیشتر درک شود و فرهنگ صلح طلب غنی اسلامی و ایرانی تا عمق ذهن خود ما هم نفوذ کند! ؛ دوست عزیزم همیشه نیاز نیست برای اثبات یک لیوان، پارچی شکسته شود!! ؛
#موازنه_قدرت
#موازنه_وحشت
#واعدوا_لهم_مااستطعتم_من_قوه
🖌 #محمدصادق_سلطانزاده_بشرویه
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
#سردارتنگهیاُحد #رزمندهایکهامامپیشانیشرابوسید
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :8⃣1⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
وقتی خبر بارداری من را شنید گفت: خدا را شکر مثل این که زینب من دارد می آید!
طولی نکشید که این پیش بینی آقا مرتضی به واقعیت پیوست و به دنیا آمدن دخترمان, مصادف شد با تولد حضرت زینب (س), دقیقا روز سی ام دی ماه 1363. آقا مرتضی طبق قرار قبلی نام فرزندمان را زینب گذاشت و مرتب می گفت: خدا را شکر که او ما را شرمنده این مادر شهید نکرد و زینب یعنی زینت پدر.
[روزی که زینب متولد شد آقا مرتضی در فسا نبود و به شیرا, رفته بود, برای پلاک کردن ماشینی که از طرف تیپ به ایشان داده شده بود.
آن روزها ما حدود صد و بیست هزار تومان بدهکار بودیم و پس از مشورت با من موافقت کردیم که ماشین را بفروشیم و بدهکاریمان را بدهیم و این کار را انجام دادیم.
آقا مرتضی یک دم زینب را رها نمی کرد مرتب او را بغل می کرد و می بوسید . در ابتدا خانواده با این نام مخالفت کردند ولی او زیر بار این قضیه نرفت.
چند روزی بعد از تولد زینب به او خبر دادند که یکی از دوستانش شهید شده است. او هم بلافاصله وسایلش را جمع کرد و به من گفت: چند روزی بمان تا وقتی که حالت کاملا خوب شد، وقتی که برای سالگرد علی الوانی می آیم تو را به اهواز ببرم.
زمانی که برای سالگرد این عزیز به فسا آمد به من گفت:
من با جلیل [شهید اسلامی, یار و همرزم مرتضی]صحبت کرده ام که می خواهم شما را به اهواز ببرم او به من گفته تا بعد از این عملیات صبر کن.
در آن زمان من با ایشان به اهواز نرفتم. چند روز بعد خبر ناراحت کننده ای در سطح شهر پیچید. من که نمی توانستم باور کنم, خیلی دلم شکست و گوشه ای نشستم بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد.
بله آن خبر این بود که حاج محمود، کرامت،جلیل و اکبر در عملیات بدر شهید شده اند.[شهیدان حاج محمود ستوده, کرامت رفیع, جلیل اسلامی و علی اکبر نورافشان]
واقعا شهادت این عزیزان برایم مشکل بود و هر لحظه خاطرات این عزیزان از جلو چشمانم عبور می کرد.
حرفها، حرکتها و شوخی کردن هایشان همواره در گوشم بود .
بعد از دفن این عزیزان آقا مرتضی برای مراسم هفتم آنها به فسا آمد . تا به حال مرتضی را این گونه ندیده بودم. واقعا این عزیزان بازوان یکدیگر بودند و همگی رفته بودند و آقا مرتضی را تنها گذاشته بودند. به منزل آمد و بعد از احوال پرسی سردی که با اهل منزل کرد, داخل اتاق نشست و زانوی غم بغل گرفت. در یک لحظه هر دو دست و سرش را به آسمان بلند کرد و همان طور که اشک از چشمانش جاری بود فریاد زد:خدایا مگر من چه گناهی کرده ام که باید داغ تمام دوستانم را تحمل کنم.
بی اختیار گریه ام گرفت.به هر صورت که بود آن ایام بسیار مشکل را سپری کردیم .
راستش را بخواهید خودم هم دلم نمی خواست به آن هتل برویم. چرا که آقا مرتضی دوستان صمیمی اش را از دست داده بود. من هم دوستان و همدلان خودم را آنجا نمی دیدم. همه اش فکر می کردم چطور می توانم جای خالی همسران این عزیزان را ببینم.
بالاخره این سفر من تا بعد از چهلم این عزیزان به تعویق افتاد و بعد از مراسم بود که به همراه آقا مرتضی به اهواز رفتیم. در بین راه همه اش احساس می کردم که همسر حاج محمود،کرامت رفیعی،علی الوانی،اکبر نورافشان و جلیل اسلامی با من هستند .
و یاد آن سفر پرحاطره ای می افتادم که حاج محمود و آقا مرتضی با پوست خربزه به علی می زدند و این افکار مثل کابوس لحظه ای مرا رها نمی کردند.
وقتی به اهواز رسیدیم دلم نمی خواست به هتل بروم . دلم نمی خواست خاطرات خوش آنجا را دگرگون ببینم وقتی فکر آن روزها را می کردم که بعد از مدتی که به مرخصی می آمدیم و بر می گشتیم چطور مورد استقبال گرم دوستان قرار می گرفتیم و مرتب همسر این عزیزان به اتاق ما می آمدند و الان می بایست جای خالی آنها را ببینم, جودم را آزار می داد واقعا آن دوران خواب شیرین و زودگذری بود که به سان برق و باد برایم گذشت...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@Revayate_ravi
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
امام زمان (عج)💚
💠 کاش که همسایه ی ما میشدی ...
مایه ی آسایه ی ما میشدی ...
هر که به دیدار تو نائل شود ...
یک شبه حلال مسائل شود ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان #انتظار
@Revayate_ravi