eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️ خـواستـگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبے ♦️ ♦️♦️گـلستـان یـازدهــم ♦️♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر سـردار شـهیــد 🔲 قسمت: 9⃣ 💢 میگ عراقی اونقدر پایین بود که صدای تِ‌تِ‌تِ‌تِ پشت‌سرهم مسلسل هم بیشتر میشد.تیرها به آسفالت و جاده و کوه و سنگریزه‌ها می‌خوردن و به سمت ما کمونه می‌کردن.راننده خیلی آرتیستی رانندگی می‌کرد.شانس آوردیم که هیچ ماشینی توی جاده نبود که اگه بود قبل از اینکه میگ عراقی کاری بکنه ، با ماشین‌های وسط جاده شاخ به شاخ میشدیم.شروع کردم به گفتن شهادتین.اما کمی بعد میگ از ما جلو اُفتاد و مسیرش رو تغییر داد و پشت یه کوهی گم شد.به همدان که رسیدیم دود غلیظی آسمون شهر رو سیاه کرده‌بود.راننده از یه عابری سوال کرد و گفتن: انبار نفت و پمپ بنزین رو زدن.یه مینی‌بوس پر از مسافر تو پمپ بنزین بود که آتیش گرفت و مسافراش همه شهید شدن. 💢 توی اون مجروحیت یه تیر کمونه کرده‌بود و از کنار کمر علی‌آقا رفته‌بود توی باسنش.طوری که دکترها هم نتونستن اون رو بیرون بیارن.علی‌آقا با همون وضعیت اومد همدان و محتصری وسایل برداشتیم و با هم رفتیم دزفول. زندگی تو دزفول برای من که بچه‌ی همدان بودم فرق داشت.یه روز صبح بالشتم رو که بلند کردم دیدم یه حشره‌ی سیاه و بدشکل زیرش هست.فاطمه(همسر آقای فضلی) گفت: نترس!!!! اینجا پر از عقربه ، عقرب‌ها تو منطقه‌ی گرمسیر زندگی می‌کنن.کارشون نداشته‌باشی ، آزاری ندارن.در طول روز خبری از عقرب‌ها نبود.اما همین که شب میشد سروکله‌شان پیدا میشد.شب‌های اول خوابم نمی‌برد.همه‌اش فکر می‌کردم عقربی زیر بالشتم هست.اما خیلی زود برام عادی شد.صبح‌ها بدون سروصدا جارویی برمی‌داشتم و عقرب‌ها رو جارو می‌کردم. 💢 من و فاطمه (همسر شهید فضلی) تصمیم گرفتیم یه دستی به سروگوش خونه بکشیم.رفتیم بازار چند مدل پارچه خریدیم.چقدر دلمون به خونه تو خوش بود.اونقدر ذوق داشتیم تا رسیدیم خونه نشستیم پشت چرخ و شروع کردیم به دوختن. زیبایی خونه به فرش و پرده‌اش هست.ما که فرش نداشتیم ، اما اون پرده خونه رو واقعا شبیه خونه کرده‌بود.از پارچه‌های اضافی هم چندتا دم‌کنی و دستگیره دوختیم و به در و دیوار آشپزخونه آویزون کردیم.وقتی علی‌آقا و آقا هادی وارد خونه شدن از اون همه تغییر تعجب کردن.ذوق می‌کردن و با خوشحالی همه جا سرک می‌کشیدن. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازش پرسیدند: ابراهیم؟! چرا همراه بقیه رزمنده ها به دیدن امام نرفتی؟ جواب داد: " ما رهبر را برای تماشا نمی‌خواهیم. ما رهبر را می‌خواهیم برای اطاعت کردن...." @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از خرابه هق هق طفلی سه ساله می رسد خطبه ی جانسوز او با آه و ناله می رسد گفته بابا از اسارت خسته ام، کِی از خدا جرعه ای شهد شهادت بر سلاله می رسد @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨احترام ویژه به سردار پاسدار علی فضلی می‌گوید: 💠 من برادری داشتم به نام «رحمان» که در سال ۱۳۶۱ در جبهه شهید شد. وی پسری به نام دارد که در زمان شهادت پدر چهارماهه بود. یک روز که در محضر مقام معظم رهبری بودیم، مصطفی را نیز با خود بردم. او در داخل حیاط نشسته و ما وارد جلسه شدیم، جلسه‌ی ما حدود دو ساعت طول کشید. بعد از جلسه که بیرون آمدیم، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای چشمشان به مصطفی افتاد من او را به معرفی کردم. معظم له وقتی فهمیدند که وی فرزند شهید است چهره‌شان شد و مصطفی را در آغوش کشیدند و بوسیدند. سپس به صورت گلایه به من فرمودند: «چرا زودتر به من نگفتی؟» بعد، معظم‌له به داخل اتاق خود رفتند و یک و برای مصطفی هدیه آوردند و به وی دادند. 📘 خورشید در جبهه، ص ۱۹۴ @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ خـواستـگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبے ♦️ ♦️♦️ گـلسـتان یـازدهــم ♦️♦️ 🔲 خاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت : 🔟 💢 اون شب مردها خسته و خاک‌آلود بودن .بعد از شام رفتن خوابیدن.من و فاطمه هم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم توی حیاط و پوتین‌هاش رو خوب واکس زدیم و برق انداختیم.بعد هم یونیفورم‌هاشون رو شستیم.مردها که بودن دل‌تنگ هیچ‌کس و هیچ‌جا نبودیم.اما همین‌که می‌رفتن.دلتنگی‌های ما شروع میشد. هوای دزفول برای ما همدانی‌ها از اواسط اسفندماه گرم بود.طوری که مجبور بودیم تو اون فصل از سال کولر روشن کنیم.مردها کولر قراضه‌ای رو آورده‌بودن و توی حیاط جوش داده‌بودن.شب‌ها وقتی همه‌جا ساکت میشد ، تازه متوجه میشدیم چه صدای وحشتناکی داره.چند ساعت طول می‌کشید تا به اون صدا عادت کنیم و خوابمون ببره. 💢 عید ۱۳۶۶ بود.مردها قول داده‌بودن که برای تحویل سال خونه باشن.با اینکه دزفول همیشه وضعیت قرمز بود و هرچند ساعت صدای انفجار میومد ولی از صبح زود که بیدار میشدیم ، شروع می‌کردیم به در و دیوار رو سابیدن و تمییز کردن.با وجود سروصدا و گروپ‌گروپ ضد هوایی‌ و انفجارها ، بمب‌ها و راکت‌ها ، حیاط رو می‌شستیم.بوی وایتکس و پودر رخت‌شویی خونه رو پُر کرده‌بود.چیزی به عید نمونده‌بود که همه چیز تمیز و خوش عطر و بو شده‌بود.سفره‌ی هفت سین رو آماده کردیم. سال تحویل که شد ، همین‌طور پشت پنجره ایستا یم و منتظر مردهامون بودیم.می‌دونستیم بعد از دی‌ماه ، عملیات کربلای ۴ و ۵و ۶ ادامه داره.نگرانشون بودیم. کنار سفره‌ی هفت‌سین اونقدر به انتظار نشستیم تا پلک‌هامون سنگین شد و خوابمون برد.صبح اولین روز عید ۱۳۶۶ با صدای در بیدار شدیم.مردهامون اومده‌بودن.سیاه‌سوخته و شلخته و بهم‌ریخته. 💢 علی‌آقا ناشیانه دست به جیب برد و اُدکلنی که شیشه‌ی سبزی داشت ، درآورد و گرفت به طرفم و گفت: 《عیدت مبارک 》 با دیدن سفره‌ی هفت‌سین مثل بچه‌ها به وجد اومده‌بودن.با ناراحتی گفتم: علی‌جان!!حیف ، ماهی قرمز پیدا نکردیم. علی‌آقا گونه‌هاش رو تو کشید ، لب‌هاش رو جمع کرد و مثل ماهی شروع کرد به باز و بسته کردن لب‌هاش.گفت: من میشم ماهی سفره‌ی هفت‌سینتون. اتفاقا از کانال ماهی اومدم.ببخشید به جای ماهی قرمز شدم ماهی دودی.مردها با همون لباس نشستن پای سفره‌ی هفت‌سین. گفتیم و خندیدیم. @Revayate_ravi