🌹 شهید امیر لطفی
✍️ پابوس مادر
خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذرهای از او دلخور و ناراحت میشدم به هر طریقی دلم رو به دست میآورد، حتی پشت پاهامو میبوسید، هر روز صبح وقتی میخواست بره اداره میومد و پای منو میبوسید. یک بار خواهرش این اتفاق رو دید و به مـن اشـاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟
گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب میزنم یک وقت خجالت نکشه.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
@Revayate_ravi
وقتے کارتان مےگیرد و دورتان شلوغ مے شـود، تازه اول مبارزه است ، زیرا شیطان به سراغتان میآید!
اگر فکر کرده اید که شیطان میگذارد شما به راحتے براے حزبالله نیرو جذب کنید ، هـرگز..
↫#شهیدانھ✨
↫#شہیدمصطفےصدرزاده🥀
@Revayate_ravi
وصیتنامهاش دو خط هم نمیشد.. نوشته بود:
''مانند کسانے نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا هم خودِ آنان را از یادشان بُرد!''
↫#شهیدانھ✨
↫#شهیدعلےبلورچۍ🥀
@Revayate_ravi
سید حسن نصرالله :
امشب برای اولین بار ناچارم برای جلوگیری از جنگ داخلی از این عدد پردهبرداری کنم و شما میدانید من عدد دروغ نمیگویم و متعلق به مکتبی هستم که دروغ را حتی در جنگ روانی هم مفید نمیداند. تعداد نیروهای نظامی سازمانی حزب الله فقط مردانشان و فقط لبنانیهایشان که مسلح و آموزشدیدهاند و آمادهاند فقط با اشاره و نه دستور بروند و کوهها را از جا بکنند، صد هزار نفر است. اگر آن زنان خانهدار و شیعیان هوادار را که کشتید به شمار بیاورید تعدادشان خیلی بیشتر از این میشود. پس بنشینید سر جایتان و مؤدب باشید.
پ.ن: جملات خیلی سنگینن 😍
✅ بدون سانسور
@Revayate_ravi
#برگزارشد
💠امروز ، سهشنبه ، جلسهی انجمن راویان ساعت ۴ عصر در حسینیهی شهــــــدا با حضور خواهران و پیشکسوتان جبهه و جنگ برگزار شد.
💠میهمان این هفته فرمانده محترم سپاه بهشهر و آقای خوشرو مسئول تعلیم و تربیت سپاه
💠مصوبهی امروز:توزیع ۶۰۰ وصیتنامهی شهید بین ۶ کارگروه و بررسی وصیتنامهها در ۲۴مورد (امربهمعروف ، نماز ، حجاب ، توحید ،ولایت .....)
@Revayate_ravi
❣شـهیـدمـحمـدحـسیـنحــدادیــان❣
❣شـهیــدی ڪه دراویـش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت:5⃣ #بهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹شهریور سال۶۱ تو خونهی مادرم یه جشن عروسی ساده گرفتیم.خبر داشتم با حقوق سپاه توانایی خرید آنچنانی نداره.قید سرویس طلا رو زدم.من لباس عروس پوشیدم ولی مهدی با همون لباس سبز سپاه اومد.اختلاف ما با خونوادهها به اینجا ختم نشد.روز جشن نیش و کنایهها شروع شد.که این چه مدل عروسیه؟ نه آهنگی ، نه رقصی ، نه ترانهای!!!!!!
@Revayate_ravi
🥀🌹 من هم برای اینکه وارد دعوا نشم.توپ رو انداختم تو زمین داماد.(خُب دوماد از این قرتی بازیها خوشش نمیاد)رفتن ضبط صوت آوردن ، تا روشن کردن ، سروکلهی مهدی پیدا شد.کاردش میزدی ، خونش در نمیومد.وسط حیاط دادوهوار راه انداخت که من دست عروس رو میگیرم و میبرم .شما اینجا هر فسق و فجوری که دوست دارید انجام بدید.دخترها با لبولوچهی آویزون ضبط رو جمع کردن و بردن تو آشپزخونه.
🥀🌹موقع رفتن با لباس عروس رفتم توی حیاط.مهدی خیلی خجالتی گفت: یه چیز بگم؟؟گفتم: بگو!!!!!
گفت: ماشین عروسمون صندلی نداره.باید بری کف ماشین بشینی!!!!
یعنیچی؟؟
تعمیرکار بدقولی کرد!!"
پس چطور رانندگی میکنی؟؟!!
صندلی راننده هست ولی بقیهی صندلیها ......برای اینکه راحت باشی کفش رو موکت کردم.مثل خریدارها نگاه انداختم به سرتاپای ماشین.به جای گل دورتادورش جای بتونه بود.خندیدم.با اعتماد کامل نشستم کف ماشین عروس.چهارزانو با لباس عروس.
شرط کردهبود کسی حق نداره پستسر ماشین راه بیفته و بوقبوق کنه.
🥀🌹فقط اسمش بود عروس شدهبودم.دامادی در کار نبود.از فردای عروسی با لباس سپاه رفت ، قم.سال اول زندگیمون یه پاش تهران بود ، یه پاش قم.تو تیم حفاظت آقای اژهای،صانعی،جوادیآملی،اردبیلی و هاشمیرفسنجانی خدمت میکرد.هفته تموم میشد و اگه مهدی دوسه روز به خونه سر میزد من جشن میگرفتم.همهی نبودنهایش به کنار،با تهدید خونوادههای پاسدار زندگیم شدهبود نورعلینور.
هر روز خبر میآوردن زن فلان پاسدار رو دزدیدند،بچهی فلان پاسدار رو بردن.مهدی مدام توی گوشم میخوند که در رو به روی کسی باز نکنم.من هم طعم تلخ تنهاییهام رو با کتاب شیرین میکردم.
🥀🌹زمستون ۶۲ باردار بودم.ماههای آخر موعد زایمانم بود ،خودم رو رسوندم بیمارستان.بستری شدم.رفتم اتاق عمل، بچه بهدنیا اومد.هیچکس نیومد بالای سرم.اصلا کسی خبر نداشت.تلفن نداشتن.چطور باید بهشون اطلاع میدادم.مرخص شدم ولی کسی نیومد به دنبالم.تازه پا گذاشتهبودم تو نوزدهسالگی.
خدا فریدهخانم ، خواهر آقا مهدی رو از غیب رسوند.پرستار بود اومدهبود برای کاری سر بزنه ، من رو اونجا دید.گفت: خودم میبرمت.بچه بغل اومدم لب خیابون، زیر تیغ آفتاب تیرماه.میبوییدمش.با پر چادر تندتند بادش میزدم.علف زیر پام سبز شد تا تاکسی گرفتیم.
@Revayate_ravi