✍ متن نامه شهید عباس دانشگر به همسرش:
🍃... می گن آدما دو دسته اند: یا زنده اند یا مرده
🌱زنده هاشون دو دسته اند: یا خوابن یا بیدار
✨بیداراشون دو دسته اند: یا معمولی اند یا عاشق
💚عاشقاشون دو دسته اند: کسایی که فقط لاف عشقو می زنن و اداشو در می آرن که همیشه تا آخر باهات نمی آن و کسایی که واقعا عاشقن
🌱کسایی که واقعا عاشقن فقط یه دسته اند؛ کسایی که زندگی شون طعم مهربونی و رابطه شون بوی صداقت می ده.
باید با هم تلاش کنیم تا عاشق بشیم.
عشقم...
تولد: ۱۳۷۲
شهادت:خرداد ۹۵
@Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیـان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تــهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت :7⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹تازه ۲۱ سالم بود.با مهدی چهار سال زیر یک سقف زندگی کردم ولی اگه جمع بزنم.همش چهار ماه هم کنار هم نبودیم.مهدی روز عید فطر سال ۶۶ به شهادت رسید. تا شب ،دوست و فامیل اومدن برای تبریک و تسلیت.مراسم تشیع ،تو بهشتزهرا ، وقتی صورت مهدی رو دیدم.سالمسالم بود.فقط یه کم بالای صورتش آثار خراشیدگی بود.گفتن :از پشت ترکش خورده ، اگه زنده میموند،قطع نخاع میشد.از گردن به پایین ، ترکش بدنش رو سوراخسوراخ کردهبود.گفتم: پس چرا صورتش خراشیده؟؟گفتن: با صورت به زمین خورده.
🥀🌹از مراسم خاکسپاری برگشتیم منزل دایی مهدی.مجتبی ساکت نمیشد.بچههای زیادی بازی میکردن.مجتبی نمیرفت قاتی اونها.یکبند گریه میکرد.جیغ می،کشید: چرا بابامو گذاشتین توی اون چاله؟؟چرا روی صورت بابام خاک ریختین؟؟چرا تو گوش و بینی بابام پنبه بود؟؟؟تازه فهمیدم این بچه موبهموی مراسم رو دیده!!!
زندایی مهدی مجتبی رو کول کرد و گفت: من ساکتش میکنم.مجتبی رو برد بیرون براش کتاب و نوار قصه خرید ولی بیفایده بود.اصلا ساکت نمیشد.روی پلهی اتاق نشست.گوشهی کتاب رو با دندون میجویید.هرکس میرفت سمتش ، جیغ میزد و عقبعقب میرفت.
🥀🌹آخر اومد بغل خودم ولی گریهاش قطع نمیشد.دیگه از دست کسی کاری برنمیومد.رفتم داخل حیاط.سرش رو گذاشت روی شونم.راه میرفتم و میزدم به پشت مجتبی و مهدی میتوپیدم.اشک میریختم که این بچه ساکت نمیشه!!!خودت بیا ساکتش کن.مگه نمیگن شهدا زندهان؟؟؟
کمکم هقهق بچه کمتر شدو خوابش برد.همهی خونه انگار جشن گرفتن.یکی بالشت آورد،یکی پتو آورد.هیسهیس میکردن که کسی بلند حرف نزنه.آروم روی زمین خوابوندمش ،خودم هم کنارش دراز کشیدم.
@Revayate_ravi
🥀🌹تا پلکهام رفت روی هم دیدم مجتبی داره میخنده.توی خواب قهقهه میزد.یکهو بلندشد و نشست.با ذوق پرید توی بغلم:(مامان!!!بابا اومده)
پرسیم: چیگفت: خوشحال بود که بابا اون رو وسط اتاق چرخونده و باهاش بازی کرده.میگفت: بابا گفته من تو آسمونم.
🥀🌹 بعد از چند روز دوباره یاد قول باباش افتاد.راهبهراه بهونهی تولد میگرفت.تولدش ۲۰تیر بود.ما هنوز لباس مشکی به تن داشتیم.یک ماه هم از شهادت نگذشتهبود.به پدرومادر مهدی گفتم: میخوام برای مجتبی تولد بگیرم.اونها هم استقبال کردن.
@Revayate_ravi
.
#حاجحسینیڪتا
اگہ میخواۍ یہ روزی
دورِ تابوتت بگردن ؛
امروز باید دورِ
امام زمانت بگردی..
@Revayate_ravi
🌹#با_شهدا|شهید حمید باکری
✍️ دفتر اشکالات
▫️دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر میشد. حمید میگفت: تو به من بیتوجهی! چرا اشکالات مرا نمینویسی؟
گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دستهایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است. من هر چه برایت میدوزم، آستینهایش کوتاه میآید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و... دقت میکرد.
📚 کتاب نیمه پنهان ماه
@Revayate_ravi