2.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزت مبارک پدر ایران زمین❣
#روز_پدر
#میلاد_مولا_علی_ع_مبارک
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
پسرم!
آنچه نمىدانى نگو، گرچه آنچه را مىدانى اندک است... آنچه دوست ندارى به تو نسبت دهند درباره دیگران مگو.
🔸️نامه۳۱نهجالبلاغه
وصایای مولا علی به فرزندش امام حسن علیهماالسلام
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❤️ توصیه رهبرمعظم انقلاب پیرامون تعطیلی اعتکاف ؛
🔻 در این ۳روز به جای اعتکاف، نماز جعفر طیار بخوانید
🔺 طریقه خواندن نماز در بالا آمده است👆
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
•|💙🦋|•
#شهیدانھ ⸾❁❭
#حاج_قاسم میگفت:
حتیاگہیـهدرصداحتمـالبِـدیڪہ
یـهنفر یهروزیبرگـردهوتوبہکنـه ..
حـقنداریراجبشقضاوتڪنۍ!🗣^^
قضاوتفقطڪارخداست☝️🏼!
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌹شهید مجید زین الدین
تاریخ تولد: ۷ / ۶ / ۱۳۴۳
تاریخ شهادت: ۲۷ / ۸ / ۱۳۶۳
محل تولد: تهران
مزار: قم
محل شهادت: سردشت
راوی← یک شب ، مجید به همراه ۶ نیروی دیگر برای شناسایی وارد خاک عراق می شود در حین شناسایی، نیروهای عراقی سر میرسند🥀همراهان مجید سلاح های خود را می گذارند و فرار می کنند اما مجید برای این که هم سلاح ها به دست دشمن نیفتد💫 و هم این که کار شناسایی را تمام کند میماند وارد یک کانال می شود کانالی که پُر بوده از آب گندیده و جسد های بوگرفتهی عراقی ها بالاخره عراقی ها دور می شوند🍂مجید هم پس از پایان کار شناسایی، به همراه سلاح ها برمی گردد اما به خاطر قرار گرفتن در آب آلودهی کانال تمام بدنش زخم می شود زمانی که به خانه برگشت دهان و حتی روده هایش تاول زده بود به طوری که نمی توانست هیچ نوع غذایی را وارد دهانش کند و تنها مایعات را ، آن هم با سختی زیاد وارد دهانش می کردند او در بسیاری از عملیات ها شرکت کرد که آخرین آنها خیبر بود🍃عاقبت یک روز مجید به همراه برادرش مهدی زین الدین در بین راه به ضد انقلاب ها برخورد میکنند و هر دو با آرپیجی دشمن به شهادت میرسند🕊️و مجید با ۲۰ سال سن شربت شهادت را مینوشد*🕊🕋
#شهید مجید زین الدین🌷
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
،
قسمت 3⃣
مارا به اسم نیروی فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم.
فرمانده سپاه آن جا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آن جا یا هر جا و کنار مردم باشند. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یک جور خودسازی برای خودمان.
آن هم کجا؟
در ساختمانی که تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و اصلا امنیت نداشت.
داخل ساختمان راهرویی بود و دو طرفش چند اتاق بیرون که اصلاً دیوار نداشت.
یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ. تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان.
جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد. شهید زیاد داشتیم. نا امنی بیداد می کرد در شهر ها و روستاهای اطراف، و پاوه اصلاً امن نبود.
بوی اصفهان دیوانه ام کرده بود و نمی شد رفت. حتی فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که ابراهیم بیاید بهم
بگوید :
" از همان جلسه، بعد از آن دعوا، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم. "
شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرگرم کار.
استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد بود که ناصر کاظمی زنگ زد و خواهرش هم بیاید آنجا.
هر وقت غذا میآمد، یا نشریه خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبر هارا می خوانیم و می شنویم.
اگر تنها بودم هیچ وقت نشد دم در اتاق بیاید. و من هم اصلا به خودم اجازه نمی دادم بروم و بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر.
یک بار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید، سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاق مان را خوردم. تا اینکه دوستی آمد (خواهر ناصر کاظمی). دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرماندهی برام غذا گرفت آورد خوردم. تا یک کم جان گرفتم. ولی سر نزدن ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش.
آمدن یا نیامدنش، هر دوش، برام زجر آور بود.
اما به چه قیمتی؟؟
به قیمت جانم؟؟
برام مساله شده بود.
به خودش هم بعدها گفتم.
گفتم :
" نه،از گشنگی داشتم می مردم. "
گفت :
"ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا تو آن اتاق هستی آن طرف ها آفتابی نشوم. "
من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد.
نصف شب ها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدیم، اتاق ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید. آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدار باش می زد.
فقط ابراهیم بود و او مسئول گروه ما بود،و می توانست این کارها را از کسی دیگر بخواهد.منتها آن روز ها در نظر من ابراهیم جدی بود و بد اخلاق.
او هم مرا این طور می دید.
ادامه دارد.....
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi