eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه ها..! یه جوری تویِ جامعه راه برید..؛ که همه بگن این بویِ "امام زمان(عج)" میده..! اگه بگی چی شد که شهیدا شهید شدن؟ میگم یه روده راست تو شِکَمِشون بود راست میگفتن امام زمان دوسِت داریم. بیاید راست بگیم که "امام زمان(عج)" رو دوست داریم. 🌱 🌸 🌺🍃 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
837.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 6⃣ سال شصت بود، که یکی از دوست هام در اصفهان گفت: "می خواهد برود پاوه. " گفت : "چطور می توانم بروم؟ " گفتم : "برادری هست، به اسم همت، که الان هم فکر کنم آن جاست. با او تماس بگیری از همه نظر مشکلت را حل می کند.هم از نظر خانه و هم از نظر کار. " تاکید کردم که اگر رفتی آنجا از من هیچ حرفی نزنیا.. نزد هم. خود ابراهیم فقط زرنگی به خرج داده بود گفته بود : " شما را خواهر بدیهیان معرفی کرده؟ " او هم گفته بود: " بله. شما از کجا فهمیدید؟" ابراهیم زنگ زد خانه مان. گفت : "شنیدم قرار است بیایید پاوه؟ دیدم نیامدید، دیر کردید، گفتم شاید خدای ناکرده..... " گفتم :" نه،کی گفته؟ اصلا همچنین قراری نبوده... " گفت : " دوستتــــــــــــــــــــان زنگ زد گفت. " گفتم :" نه، اولاً قرار نیست بیام، بعد هم این که اگر بیام اصلا آن جا نمیام. " توی یکی از جلسه های امور تربیتی یکی از دوستانم از نیمرخم مرا شناخت.آمد و گفت : "پس چرا نرفتی پاوه؟؟ اگر من بیام تو هم می آیی؟؟ " گفتم :"خانوادت اجازه می دهند؟" گفت : " به امتحانش می ارزد. " به مادرش گفته بود، می خواهد برود کردستان و مادرش فکر کرده بود، می خواهد برود شهر کرد و گفته بود : " باشد... " بخصوص وقتی شنیده بود من هم همراهش می روم، گفته بود ؛بهتر خیالم این طوری راحتر است. هر منطقه یی استخاره کردم بد آمد، جز کردستان. به دوست همراهم گفتم :" هر جا به جز پاوه. " می دانستم ابراهیم فرمانده سپاه پاوه شده. به او گفتم :" می رویم سقز. " گفت :" یعنی اینقدر برات مهمه؟ " گفتم : "بله. خیلی. " گفتم : " وقتی رسیدیم آموزش و پرورش کرمانشاه و ازت پرسیدند کجا می خواهید اعزام شوید، فقط بگو سقز. یادت نره؟؟ " گفت : " نه. " رسیدم کرمانشاه، باران زیادی می آمد، رفتیم آموزش و پرورش. پرسیدند : " خب خواهرها دوست دارند کجا اعزام شوند؟ " دوستم گفت : " پاوه. " زبانم بند آمده بود، نه به دستم و نه به آن که داشت حکم مان را می نوشت نتوانستم چیزی بگویم. حکم را دست مان داد،گفت :مواظب خودتان باشید. به دوستم گفتم : " مگر من دو ساعت به تو توضیح ندادم نگو پاوه؟ مگر من زندگی خصوصی ام را برای تو تعریف نکردم که بفهمی برای چی می گویم سقز؟ چی شد که گفتی پاوه؟ " گریه می کرد، قسم می خورد، (باور می کنید؟)قسم می خورد که خودش هم متوجه نشده چرا گفته پاوه. تمام راه را،در آن هوای بارانی و غروبی که رنگ می باخت و شبی که می غرید، فقط گریه می کردم و نمی دانستم چرا. ادامه دارد..... 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
كمي قبل از شهادت نماز ظهر را در تيررس دشمن اقامه مي‌كند؛ مثل ياران امام حسين(علیه السلام) اما باز هم آرام است و اين موقعيت خطرناك از كيفيت نمازش كم نمي‌كند. كسي نمي‌داند در اين نماز ميان عباس و خدا چه مي‌گذرد. او چند ساعت بعد به شهادت مي‌رسد: «عباس ساعت سه و نيم بعد از ظهر پنج‌شنبه ۹۵/۳/۲۰ به شهادت رسيد ولي ما در مقر بوديم، نمي‌دانستيم كه عباس شهيد شده يا نه، فقط مي‌دانستيم كه عباس براي جلوگيري از پيشروي دشمن به جلو رفته، موقع غروب خورشيد بود كه همه نگران بوديم و مي‌گفتيم عباس الان مياد، سياهي شب فرارسيد، همه بي‌قرار بوديم. گاهي از مقر بيرون مي‌آمديم، چشم‌انتظار عباس بوديم، از سر شب تا صبح هر صدايي كه مي‌آمد همه بيرون مي‌پريديم كه عباس اومد... عباس اومد... صبح فرارسيد، نيروهايي براي تفحص جلو رفتند، پيكر مطهرش را به عقب آوردند. ديديم خون صورت عباس را خضاب كرده و سرخي‌اش سرزمين حلب را رنگين كرده است.» عباس تازه‌داماد بود. رفقاي عباس در سوريه هم‌قسم شده بودند كه از او مراقبت كنند و او را سالم به ايران برگردانند. بعد از شهادتش گفتيم خدا براي او نقشه كشيده بود.💔 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍تربت اباعبدالله 🌟کمی خاک تربت اباعبدالله را با مقداری خاک به جا مانده از استخوانهای شهدا را در هم آمیخته بود. بوی عجیبی داشت.میگفت در جیبم عطر نمی گذارم که مبادا بوی خوش آن را از بین ببرد... قبل از هر سخنرانی آن را به مشام می کشید و بر صورت و لب هایش می مالید انگار مست می شد صحبت هایش همیشه در دلها نفوذ می‌کرد و می گفت لبهایم را که به خاک شهدا تبرک می کنم خودشون حرف هایی رو که باید بزنم به زبونم جاری می کنند... 📚برشی از زندگی شهید حاج عبدالله ضابط کتاب شیدایی مجموعه خاطرات علمدار روایتگری 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین به روایت همسرش قسمت 7⃣ ساعت ده شب رسیدیم پاوه. ابراهیم نبود. گفتند : " رفته مکه." سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار. اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند. مجبور شدند اتاق اداری خود ابراهیم را بدهند به ما. چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی. خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند : " حاج همت." برام مهم نبود، خبر هایی که از عملیات بهم می رسید مهم بود. و این که برم به مدیر مدرسه پیشنهاد کنم به مناسبت روزی که در پیش داشتیم (مناسبتش یادم نیست) از مسئولی دعوت کنیم برای بچه‌ها صحبت کند. قبول کرد، گفت :خیلی هم خوب است. اتفاقا من یکی رو می شناسم که خیلی هم خوب حرف می زند. گفتم : " کی؟ " گفت :" فرمانده سپاه پاوه، برادر همت." گفتم :" نه،نه،او نه. او سرش خیلی شلوغ ست، من خودم خبر دارم، فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهتر ست. " گفت : " چه فرقی می کند؟ " گفتم : " فرق، خب چرا،حتماً دارد." باید برویم سراغ کسی که "نه"نشنویم. من خودم آنجا بودم و دیدم، سرش خیلی کار ریخته. همان فرماندار که گفتم....... گفت : " باشه، هر چی شما بگید. " نفس راحتی کشیدم. برنامه را تنظیم کردیم، با فرماندار هم هماهنگ شد. یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن زدند گفتند : " فرماندار حالشان به شدت بد شده و نمی تواند تشریف بیاورند خدمت شما. معذرت خواستند و گفتند دفعه بعد. " مدیر مان هم زنگ زد به ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید. نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه. رفتم توی کتابخانه مدرسه نشستم، که در زیر زمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید. مدیر مدرسه چند بار فرستاد دنبالم که " الان مهمان مان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشواز شان. " سرایدار مدرسه هم هی می آمد، می گفت : " برادر همت می خواهد بیاید." نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید می گفت : "برادر همت آمده اند. " آن قدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم، آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم، یا اصلا نمی آیم... که دیدم ابراهیم نشسته توی دفتر، با سری از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد. بلند شد و سلام کرد، گفت : " خوش آمدم به خانه خودم پاوه." فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه ی خانم یکی از دوستانش. مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد. چون واسطه اتمام حجت کرد که من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi