رفیقش گفت :
حسین!
تو که پاسدار نیستی نمیترسی بعد از شهادتت
فراموش بشی ؟!
گفت:
وصیت کردم روی قبرم بنویسند
کارگر شهید حسین بواس
شهید حسین بواس🕊🌷
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#تلنگر ⚠️
روزِحسابکتابڪہبرسھ..
بعضےازگُناهاټروکہبهتنِشوڹمیدڹ،
مےبینےبراشوڹاستغفارنڪردۍ،
اصݪاًیادٺنبوده !
امّازیرِهࢪگُناهټیہاستغفارنوشتہشده..
اونجاسٺکہتازهمیفهمۍ
یکۍبہجاټتوبهڪرده....
یکےڪہحواسشبھټبوده..؟
یہپدردݪسوز..
یکےمثلِمهدے"عج" :)
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
1.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای توبه ام شکسته...
از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته
از تو کجا گریزم...
#شهید_علی_خلیلی🌷
#شهید_امر_به_معروف
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «با بچه طرف نیستی!»
👤 استاد #رائفی_پور
⚠️ دشمن ، استاد عملیات روانیه، با ایجاد ماجراهای مشکوک حواسها رو پرت میکنه...
⏭ شاید ماجرای بعدی دوروز قبل از نوروز ۱۴۰۱...!
❌ مواظب باشید حواستون پرت نشه
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 2⃣2⃣
آن شب با تمام شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود.
درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچهها خیلی بی قراری کردند. فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندم شان.
گفت : " بیا بنشین اینجا باهات حرف دارم. "
نشستم.
گفت : " می دانی من الان چی را دیدم؟ "
گفتم : " نه "
گفت : " جدایی مان را. "
خندیدم و گفتم : " باز مثل بچه لوس ها حرف زدی."
گفت : " نه. جدی می گویم. تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند، با هم بمانند."
دل ندادم به حرف هاش، هر چند قبول داشتم، و مسخره اش کردم.
گفتم : " حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟.... "
عصبانی شد و گفت : " هر وقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم، زدی به شوخی. بابا من امشب می خوام خیلی جدی حرف بزنم. "
گفتم : " خب بزن. "
گفت : " من ازت شرمنده ام. تمام مدت زندگی مشترک مان تو یا خانه پدر خودت بودی یا خانه پدر من.
نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه شهرضا را برایتان آماده کند، موکت کند، رنگ بزند،تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید، راحت زندگی کنید. "
گفتم : " مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟
چی شد پس؟
این حرف ها چیه که می زنی؟ "
فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند.
گفت : " فقط برای محکم کاری گفتم. و گرنه من حالا حالا ها هستم. "
و خندید. زورکی البته. بعد هم خستگی را بهانه کرد، رفت خوابید.
صبح قرار بود راننده زود بیاد دنبالش برود منطقه، دیر کرد. با دوساعت تاخیر آمد،
گفت : "ماشین خراب شده، حاجی. باید ببرمش تعمیر. "
ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد، داد زد
گفت : " برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچههای زبان بسته الان معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آن ها را چشم به راه گذاشت؟ چه بگویم آخر به تو من؟ "
روز های آخر اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبی بود.
من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.
چون ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود.
آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها، که گذاشته بودم شان گوشه اتاق.
مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید.
همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باهاش بازی کند گریه می کرد.
یک بار خیلی گریه کرد، طوری که مجبور شد لباس هاش را در بیاورید ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه ست. دید نه. گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من.
گفت : " زیاد به خودت مغرور نشو. دختر! اگر این صدام لعنتی نبود می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را. "
با بغض می گفت : " خدا لعنتت کنه، صدام، که کاری کردی بچه ها مان هم نمی شناسند مان. "
ولی آن روز صبح این طور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچگانه در می آورد، می گفت :بابا د.
خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد.
ابراهیم نمی دیدش.
محلش نمی گذاشت. توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
1.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روز پاسدار مبارڪ🔖
#ولادت_امام_حسین'ع'🌺
#حاج_قاسم_سلیمانے
🌸⃟🌼🎼჻ᭂ࿐✰📚
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi