eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-امام‌خمینی‌رحمت‌الله‌علیه: -آقای‌رجایی‌وآقای‌باهنر این‌طور‌نبوده‌که‌ریاست‌در‌آنها‌تأثیرکرده‌ باشد،آنهادرریاست‌تأثیر‌کرده‌بودند.. یعنی‌آنها‌ریاست‌را‌آورده‌بودندزیرچنگ‌خودشان؛ ریاست،آن‌هارا‌نبرده‌بود‌تحت‌لوای‌خودش! واین‌یک‌درسی‌است‌که‌انسان‌باید‌ازاین‌ها یادبگیرد . 💚⃟🔗|🎙" 🏴⃟🔗|🥀" 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{خاطرات شهیدمدافع‌حرم‌زکریاشیرے} 🔷بـه روایـــت مـــادر شهیــد🔷 🔷قسمت‌:هفتم 🔷 💠الهه باردار بود و وقتی سونوگرافی مشخص کرد که جنسیت بچه دختر هست. گفت: دختر من ، دختر شاه پریونه👑 اونقدر خوشحالم که از الان می‌خوام پول کنار بگذارم برای جهازش 💠وقتی مرخصی میومد مثل پروانه دور الهه می‌چرخید. اونقدر از آینده‌ی دخترش حرف می‌زد و براش نقشه می‌کشید که انگار فاطمه نه یک دختر به دنیا نیومده که یه دختر بیست ساله‌ی دَم بخت هست.🙃 💠بالاخره فاطمه ❤️ ۴ اسفند ۱۳۹۰ به دنیا اومد. تاکید داشت تا الهه حتما با وضو به فاطمه شیر بده 💠صدای خنده‌ی وقتی با فاطمه بازی می‌کرد تا طبقه‌ی بالا میومد. 💠برای از شیر گرفتن فاطمه ، الهه شنیده بود که بهتره بچه رو به یه زیارتگاهی ببریم و به انار یا سیبی🍎 یه سوره قرآن بخونیم و بهش بدیم. 💠قسمت شد و رفتیم مشهد الهه سوره‌ی یاسین رو به یه انار خوند و به فاطمه داد. برای فاطمه یه چادر سفید دوختیم کلی ذوق می‌کرد و دست فاطمه رو می‌گرفت و با خودش نزدیک ضریح می‌برد. 💠یه بار از نونوایی یه نون اضافه خریدم ، گفتم: فردا میرم حساب می‌کنم گفت: ننه رقیه از کجا میدونی تا فردا زنده‌ای؟؟ خودم دَربَست نوکرتم 💠وقتی رفتیم ، صاحب نونوایی گفت: توی این هوای سرد چه عجله‌ای بود؟؟؟ گفت: نمی‌خوایم حتی یه شب حق‌الناس گردن ما باشه گفت: ننه رقیه من هنوز ماجرای اون پاکن یادمه🧐 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{خاطرات‌شهیدمدافع‌حرم‌زکریاشیرے} 🔷 بــه روایـــت مــــادر شهیــد🔷 🔷قسمت‌:هشتم🔷 🌺یه روز با لباس نظامی سپاه اومد یه سلام نظامی داد از خوشحالی😍 تو پوست خودم نمی‌گنجیدم ، گفتم: مادر فدات بشه😘 ، چقدر این لباس بهت میاد ، من به این لباس افتخار می‌‌کنم. 🌺گفت: ننه رقیه!! تو که این همه به این لباس افتخار می‌کنی دعا کن🙏 من شهید بشم. یه سقلمه به پهلوش زدم ، گفتم: جواب خوشحالی من این بود😒 گفت: مگه خوشبختی بالاتر از شهادت داریم. 🌺همه‌ی حرف‌هاش ختم به سوریه میشد ولی من آمادگی نداشتم ، کربلایی بدتر از من جانش به جان بند بود. 🌺برای خونه‌ی جدیدش رفت شیرآلات خرید و چک داد ، گفت: وصولش می‌ اُفتاده بعد از شهادتم گفتم: چرا این حرف‌ها رو میزنی آدم به دلشوره میفته گفت: مگه شهادت حرف بدیه؟؟!! بالاخره فردا نشه ، پَس فردا، آرزوی اول و آخر من شهادته🌷