eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🌹به محض ورود به اتاق دلم لرزید.لاله‌ی گوشم داغ شد.هرچی بود همون اول تسلیم شدم.تو نگاه اول تیپ و قیافه‌اش داد میزد که با یه پسر انقلابی طرف هستم.شروع کرد به صحبت کردن که اسم شناسنامه‌ای من پرویزه ، اما خودم تغییر دادم به مَهدی.هنوز نه به بار بود نه به دار، گفت: اگه از این به بعد پرویز صدام بزنین ،جوابتون رو نمیدم. چونش که گرم شد ، هرچی تو چنته داشت بی‌شیله‌پیله ریخت وسط.گفت: عضو رسمی سپاه هست و جانش فدای امام و انقلاب...... من هم نه گذاشتم و نه برداشتم و گفتم:به شرطی با شما ازدواج می‌کنم که خطبه‌ی عقدمون رو امام خمینی بخونن.اونجا بود که لو داد محافظ شخصیت هست.خیلی‌ها رو اسم برد که فقط آقای رفسنجانی،آیت‌الله صانعی و آیت‌الله اردبیلی رو به یاد دارم.گفت: تو بیت حضرت امام جزو اون پاسدارانی هست که پایین جایگاه می‌ایستند و دوره دوره تعویض میشن. 🥀🌹پذیرش این شرط براش مثل آب‌خوردن بود.طمع کردم و گفتم : پس باید پیش آقای خامنه‌ای هم بریم.به سادگی قبول کرد.من و پدرم و مهدی رفتیم جماران.مهدی با همون لباس‌های خواستگاری اومده‌بود.من هم با چادر مشکی‌کشدار و مقنعه‌ی چونه‌دار.هیچ کدوم قیافه‌ی عروس و داماد رو نداشتیم.داخل حیاط کوچیکی منتظر ایستادیم.عروس ،دامادهای دیگه هم مثل ما دل تو دلشون نبود برای دیدار امام.وارد حیاط بغلی شدیم.امام رو دیدم که روی بالکن نشسته بود بدون عمامه ، با عرق‌چین سفید. 🥀🌹نوبت من و مهدی شد.اشک روی صورتم راه افتاده‌بود.انگار همه‌ی اشک‌های ریخته‌و‌نریختم رو جمع کرده‌بودم و آورده‌بودم برای امام.سرم رو کشیدم بالا تا دستشون رو ببوسم.پر چادر انداختن روی دستشون.از روی پارچه مشرف شدم به دست‌بوسی.خطبه که شروع شد.دست و پام می‌لرزید.به مهدی نگاه کردم ولی اون هم دست کمی از من نداشت.چطور از جماران بیرون اومدیم؟کجا رفتیم؟شیرینی خوردم یا نخوردم؟تموم مسیر برگشت گریه کردم و از بینی‌ام آب راه افتاده‌بود.دم خونه‌ی پدرم از مهدی پرسیدم: امام چی‌گفتن؟؟مهدی خندید برگه‌ی داخل جیبش رو بیرون آورد و گرفت طرفم: (باهم بسازید ، اصلاح نفس کنید ، به هم دروغ نگید) 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیـدمـحمـدحـسیـن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدی ڪه دراویـش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت:5⃣ 🥀🌹شهریور سال۶۱ تو خونه‌ی مادرم یه جشن عروسی ساده گرفتیم.خبر داشتم با حقوق سپاه توانایی خرید آنچنانی نداره.قید سرویس طلا رو زدم.من لباس عروس پوشیدم ولی مهدی با همون لباس سبز سپاه اومد.اختلاف ما با خونواده‌ها به اینجا ختم نشد.روز جشن نیش و کنایه‌ها شروع شد.که این چه مدل عروسیه؟ نه آهنگی ، نه رقصی ، نه ترانه‌ای!!!!!!
🥀🌹 من هم برای اینکه وارد دعوا نشم.توپ رو انداختم تو زمین داماد.(خُب دوماد از این قرتی بازیها خوشش نمیاد)رفتن ضبط صوت آوردن ، تا روشن کردن ، سروکله‌ی مهدی پیدا شد.کاردش میزدی ، خونش در نمیومد.وسط حیاط دادوهوار راه انداخت که من دست عروس رو می‌گیرم و میبرم .شما اینجا هر فسق و فجوری که دوست دارید انجام بدید.دخترها با لب‌ولوچه‌ی آویزون ضبط رو جمع کردن و بردن تو آشپزخونه. 🥀🌹موقع رفتن با لباس عروس رفتم توی حیاط.مهدی خیلی خجالتی گفت: یه چیز بگم؟؟گفتم: بگو!!!!! گفت: ماشین عروسمون صندلی نداره.باید بری کف ماشین بشینی!!!! یعنی‌چی؟؟ تعمیرکار بدقولی کرد!!" پس چطور رانندگی می‌کنی؟؟!! صندلی راننده هست ولی بقیه‌ی صندلی‌ها ......برای اینکه راحت باشی کفش رو موکت کردم.مثل خریدارها نگاه انداختم به سرتاپای ماشین.به جای گل دورتادورش جای بتونه بود.خندیدم.با اعتماد کامل نشستم کف ماشین عروس.چهارزانو با لباس عروس. شرط کرده‌بود کسی حق نداره پست‌سر ماشین راه بیفته و بوق‌بوق کنه. 🥀🌹فقط اسمش بود عروس شده‌بودم.دامادی در کار نبود.از فردای عروسی با لباس سپاه رفت ، قم.سال اول زندگیمون یه پاش تهران بود ، یه پاش قم.تو تیم حفاظت آقای اژه‌ای،صانعی،جوادی‌آملی،اردبیلی و هاشمی‌رفسنجانی خدمت می‌کرد.هفته تموم میشد و اگه مهدی دوسه روز به خونه سر میزد من جشن می‌گرفتم.همه‌ی نبودن‌هایش به کنار،با تهدید خونواده‌های پاسدار زندگیم شده‌بود نورعلی‌نور. هر روز خبر می‌آوردن زن فلان پاسدار رو دزدیدند،بچه‌ی فلان پاسدار رو بردن.مهدی مدام توی گوشم می‌خوند که در رو به روی کسی باز نکنم.من هم طعم تلخ تنهایی‌هام رو با کتاب شیرین می‌کردم. 🥀🌹زمستون ۶۲ باردار بودم.ماههای آخر موعد زایمانم بود ،خودم رو رسوندم بیمارستان.بستری شدم.رفتم اتاق عمل، بچه به‌دنیا اومد.هیچ‌کس نیومد بالای سرم.اصلا کسی خبر نداشت.تلفن نداشتن.چطور باید بهشون اطلاع میدادم.مرخص شدم ولی کسی نیومد به دنبالم.تازه پا گذاشته‌بودم تو نوزده‌سالگی. خدا فریده‌خانم ، خواهر آقا مهدی رو از غیب رسوند.پرستار بود اومده‌بود برای کاری سر بزنه ، من رو اونجا دید.گفت: خودم می‌برمت.بچه بغل اومدم لب خیابون، زیر تیغ آفتاب تیرماه.می‌بوییدمش.با پر چادر تندتند بادش می‌زدم.علف زیر پام سبز شد تا تاکسی گرفتیم. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️آقای شفا! شفاعتی می‌خواهم ▪️از معجزه‌هایت آیتی می‌خواهم ▪️رنجورم و دردمند اما تنها ▪️آمرزش و مرگِ راحتی می‌خواهم (ع) 🥀 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران خیابان این انقلاب برای این خاک پدر می‌دهند نه روسری دردانه 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 باید گفت و بازگفت 🔖 من، هم سکوت هوشمندانۀ رهبر انقلاب را تمجید می‌کنم و هم همدلی صمیمانۀ رئیس‌جمهور را و هم خویشتن‌داری نیروی انتظامی را 👈 امّا سخت بر این باور که گرفتار «فقر روایت» هستیم و «زبان توضیح»مان دچار لکنت و اختصار است. 👈 از نیروی انتظامی انتظار می‌رفت و همچنان نیز می‌رود که هر چه بیشتر بگوید و توضیح بدهد و روشنگری کند و تصور نکند که کار میدانی، کافی‌ست. 👈 در معرکۀ «جنگ روایت‌ها»، باید گفت و بازگفت، وگرنه گرفتار چاله‌های روایتی می‌شویم و دشمن از ما، چهرۀ واژگونه می‌سازد. 👈 ما به نیروی انتظامی، اعتماد داریم، امّا در عین حال، از او می‌خواهیم که خودش، خودش را روایت کند! مهدی 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا