معرفی شهید
#قسمت_هشتم
🌹 نحوه شهادت!
🍁 در جریان یکی از عملیاتها، جنازه پاک شهید تورانی مظلومانه در جنگل “آمل” باقی مانده و به دست ضد انقلابیون کور دل افتاد.
🍁 از تاریخ شهادت ایشان در ۲۲/۸/۶۰ تا مورخه ۱۱/۱۱/۶۰ کسی خبری از جنازه مطهر این شهید نداشت
🍁 پس از اینکه ضد انقلابیون موسوم به ”سربداران جنگل“ حمله به شهر ”آمل” را شروع کردند، عده ای از آنها کشته و عده ای هم به اسارت رسیدند
🍁 در بازجوئی که از آن مزدوران به عمل آمد معلوم شد آنها جنازه بی جان یا نیمه جان شهید تورانی را گرفتند و پس از جدا کردن سر از بدنش، جنازه اطهرش را به آتش کشاندند
🍁 با راهنمائی آنها تکه هایی از جنازه آن بزرگوار که ۲ کیلو هم نمی شد، روی دست ملائک و دوستان و آشنایان و همرزمان ساروی از مسجد “ساری” به گلزار شهدا تشییع گردید.
شهید محمد تورانی
#منافق
#جان_فدا
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاجحسین همدانی🦋
💠 بهقلم :حمید حسام
💠قسمت: نهم
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠#خداحافظ_سالار
به همین خاطر گفتم: پدرتان بود، میگفت شرایط اصلاً خوب نیست و باید توی طبقه بالا بمونیم! بدون چون و چرا راه آمده را بازگشتند، به طبقۀ خودمان که رسیدیم، باقی توصیه های پدرشان را هم برایشان گفتم. آنها كاملاً منطقی همه چیز را پذیرفتند.
کف اتاق، پشت مبلی که نزدیک دیوار و از پنجره ها دور بود شانه به شانه هم نشستیم. فضا پر بود از صدای تیر و انفجار، هرازگاهی فریادهایی به زبان عربی به گوش میرسید. لحظات پرواهمهای بود، از طرفی نگران حسین بودم که حالا هیچ نمیدانستم کجاست و چکار میکند و از طرف دیگر نگران جان دخترها که باز هم هرچه به آنها دقت میکردم اثری از ترس در چهره شان نمیدیدم. هر دو، با هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شنیدن صدای درگیریها.
انگار آنها در دنیایی و من در دنیایی دیگر بودم اما نقطه مشترکی داشتیم و آن هم سکوت بود.
حدود ساعت یازده شب، تقریباً صداها افتاد. در تمام این مدت دلشوره و اضطراب لحظه ای رهایم نکرد. البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد، بارها و بارها در طول سالها زندگی با حسین این احساس را تجربه کرده بودم، آن قدر که شاید بشود گفت دیگر جزیی از وجودم شده بود. هیچ شکایتی هم نداشتم، برعکس، همیشه آن را از جمله هدایای مخفی خدا برای خودم میدانستم چرا که همیشه بعد از هجوم این دلهره ها و اضطرابها، پناه میبردم به آغوش گرم ذکر خدا تا در برابر همۀ آن ناآرامیهای آرامم کند. شاید اگر این لحظات و این فشارهای درونی نبود، هیچ وقت این قدر با ذکر خدا انس پیدا نمیکردم، من این انس را در اصل مدیون یک چیز بودم و آن هم زندگی با حسین بود!
زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سراسیمه و نفس زنان رسید. سر و رویش غرق در خاک بود. با همۀ این اوصاف از اینکه سالم و سرپا میدیدیمش، خوشحال شدیم. سلام که داد، دیدم خیلی خسته و پریشان است. هرچند خودم هم دست کمی از او نداشتم اما به رسم همسری و هم سفری همراه جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: عجب جلسهٔ خوب و پرباری داشتید! مث اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده، فقط فکر کنم میوه هاشو نشسته بودن چون که بدجوری گرد و خاک، روی سر و صورتت
نشسته!
زهرا و سارا ریز خندیدند اما حسین انگار که اصلاً لبخندم را ندیده و لحن شوخیام را نشنیده باشد، خیلی جدی پاسخ داد: اصلاً به جلسه نرسیدیم. اوضاع خیلی بهم ریخته. از اون لحظه ای که پامون رو از این منطقه گذاشتیم بیرون، مسلحین ریختن این دور و بر، همه جا رو محاصره کردن. ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما. سه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هر سه بار، عقب زدندمون. حتی یه گوله آر پی جی هم طرف ماشینمون شلیک کردن که البته به خیر گذشت. الآن اوضاع به کمی آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه. الآن اونا دیگه همه جا هستن، اعلام کردن تا دوشنبه کل دمشقو میخوان بگیرن، با این شرایط اصلاً صلاح نیست شما اینجا بمونید، باید برگردید!
جمله آخرش مثل پتک توی سرم خورد، گیج شدم، خواستم چیزی بگویم اما دخترها پیش دستی کردند و بلافاصله گفتند: برگردیم؟ کجا برگردیم؟!
حسین اما باز هم خشک و رسمی، بدون اینکه نگاهمان کند: گفت یه پرواز فوق العاده، فردا ایرانیها رو برمیگردونه تهران!
هم از لحن و هم از اصل حرفش گر گرفتم، این بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه ها برسد، محکم و جدی گفتم: ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد، برگردیم اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالام برنمیگردیم!
زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند، پشت بند
حرفهای من گفتند: حق با مامانه، ما میمونیم!
وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم، پرسیدم: امروز صبح که ما از تهران میاومدیم، شما می دونستی اینجا چه اوضاعی داره با این حال گفتی بیاین. مگه
نه؟
سکوت کرد. خودم با لحنی اقناع آمیز گفتم: حتماً می دونستی. با این حال گفتی بیاین دمشق.
یک باره آن رسمیت و خشکی از چهرۀ حسین محو شد، فکر کنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیت، ما را مجبور کند که برگردیم تهران اما حالا که جدیت ما را بیش از خودش میدید و احساس میکرد شگردش برای مجاب کردن ما کارگر نبوده، دیگر حوصله این را نداشت که با آن ژشت ادامه دهد. کمی مکث کرد، انگار که دنبال چارهای نو بگردد با لحن مهربان همیشگیاش، خیلی پدرانه طوری که من هم احساس کردم فرزند دلبند او هستم گفت: باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت، اوضاع که آروم تر شد، برگردید!
تغییر یک باره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و از همه مهمتر لحن پدرانه اش که گویی ته مایه ای از خواهش هم داشت، همه مان را نرم کرد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
📷 اگر ما سرخ پوستها رهبری مثل خمینی داشتیم اینطور اسیر اشغالگران سرزمینمان نبودیم
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#خاطرات_شهدا
عملیات مهمی بود و باید بدونِ سر و صدا انجام میشد. ناگهان کوله پشتیِ «شهید علی عرب» که پُر از مُهِمات بود، آتش گرفت!
هر کاری کردن نتونستن کوله رو ازش جدا کنن!
علی از بچهها خواست به راهشون ادامه بدن.
با چفیه، دهانش رو بست تا عملیات لو نره..
کوله پُشتیش هر لحظه شعلهور تر میشد، ذره ذره میسوخت و هیچ صدایی نمیداد!
وقتی عملیات تمام شد و برگشتیم، علی رو ندیدیم!
همهی بدنش سوخته و آب شده بود؛ فقط کفِ پوتینهاش که نَسوز بود، ازش باقی مونده بود..💔🥾
او فقط ۱۶سال داشت :)
+ برای شادی روح مطهر شهدا صلوات
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
1.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*آمدم، نبودی، وعده ی ما بهشت....😇
۲۰ خرداد ماه سالروز شهادت شهیدان عباس دانشگر را گرامی می داریم
شهید عباس دانشگر🌷
.
.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
✍خاطره ای تکان دهنده از زبان دوست شهید خلیلی در آن حادثه تلخ
شهید #علی_خلیلی🕊🌹
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi