خبرنگار تو هفت تپه ازش پرسید:
برادر بلباسی ببخشید ، ما شنیدیم شما خیلی تو جبههها بودین ، میشه برامون بگین چندماه حضور داشتین تو جبههها ؟؟؟
علیرضا لبخندی زد و گفت:
از من نپرس چندماه تو جبهه ها بودم.
از من بپرس چه مدت نبودم اینجا که به تکلیفم عمل کنم...
#شهیدعلیرضابلباسی🌷
لشکر ویژه ۲۵ کربلا
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🎧#کتاب_گویا روایتی است مستند و نمایشی از زندگینامه و خاطرات آزادهی #شهیداحمدروستایی🌷
🔸نوجوان هفده ساله ملایری «شهید احمد روستایی» در عملیات «مطلعالفجر» به اسارت دشمن بعثی درآمد. او مدتها در زندان «الکرخ» عراق زندانی بود که در همان مکان نیز به شهادت رسید. اما هیچکس از سرنوشت او آگاهی نداشت، تا اینکه در تفحص پیکر شهدا در زندان الکرخ، پیکر پاک این شهید والامقام بعد از ۳۵ سال پیدا شد و نزد خانوادهاش بازگشت.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔷 فقط برای خدا...
♦️سرباز قاسم سلیمانی...
🔸ترامپ ملعون
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتی از دیدار خانوادههای شهدا با رهبر انقلاب
🔹پدر و مادر بزرگوار شهید سید سجاد خلیلی نیز در این دیدار حضور داشتند🌷
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاجحسین همدانی🦋
💠 بهقلم :حمید حسام
💠قسمت: پانزدهم
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#خداحافظ_سالار
بچه ها با تردید همدیگر را نگاه کردند، حسین را نمیدیدم اما صدایش به گوشم رسید که به دخترها میگفت: نگران نباشید، ببریدش کنار ضریح، حالش جا میاد. آهسته آهسته شروع کردم به حرکت، توان گام برداشتن نداشتم، با هزار زحمت کمی پاهایم را از زمین فاصله میدادم تا روی آن کشیده نشوند. کنار ضریح بی زائر خانم که رسیدیم، از دخترها جدا شدم و بی اختیار چسبیدم به ضریح. سرو صورتم که به ضریح رسید. مانند کودکی خردسال که پس از یک دوری پر مشقت و طولانی در آغوش آشنایی مهربان و قدرتمند افتاده باشد، پر شدم از طمأنینه. یاد لحظه ای افتادم که بارها در روضه ها شنیده بودم اما هیچ وقت اینگونه نفهمیده بودمش. ناخودآگاه صدای یک روضه خوان توی گوشم پیچید: خانم از حال رفتن. سیدالشهدا دست مبارکشونو رو قلب خواهر گذاشتن، بلافاصله خانم به هوش اومدن. آقا لبخندی زدن، فرمودن: خواهرم! عزیز دلم! صبر کن، تو باید زنده بمونى و عَلم منو سرپا نگه داری! تو پیغمبر منی! باید بمونی و پیام مظلومیت منو به عالم برسونی. ناگهان یاد حرفهای حسین توی ماشین افتادم که از دخترها پرسید: میدونید چرا دوست داشتم شما بیاین دمشق؟!
دست خانم را به خوبی روی قلبم احساس میکردم، یقینی مرا فرا گرفته بود و آن یقین به رسالتی بود که باید انجام میدادم. مثل اعجاز زنده شدن یک مرده، به یک باره قوتی فوق العاده از قلبم در تمام وجودم جاری شد، دست در گره های ضریح کردم، با قوت از ضریح کمک گرفتم و روی پا ایستادم، قطرات اشک، بی امان از چشمانم میباریدند اما آن چنان قوتی یافته بودم که دیگر هیچ چیز جلودارم نبود، خطاب به خانم عرض کردم؛ هرچه توان داشته باشم در این راه میگذارم اما شما هم همیشه مددکارم باش و الا من کجا و کار زینبی کجا؟
کمی از ضریح فاصله گرفتم و شروع کردم به نماز خواندن. اول دو رکعت نماز شکر خواندم که پر بود از استغاثه به خدا برای اینکه یاری ام کند تا بتوانم روسپید باشم در ادای وظیفه ام. بعد هم چند رکعت نماز به نیابت از نزدیکان خواندم. نمازهایم که تمام شد نگاهی به اطراف انداختم. سارا و زهرا به ضریح چسبیده بودند و بی صدا میگریستند. حسین اما دقیقاً مانند کسی که به نگهبانی ایستاده و باید به دور از هرگونه احساسات، تمام حواسش به وظیفه اش باشد، یک گوشه ای نشسته بود و خیلی دقیق چشم دوخته بود توی ضریح.
زیارت دخترها که تمام شد، با حسین از حرم خارج شدیم تا به زیارت حرم حضرت رقیه برویم. احساس کردم این زیارت چه نیروی عجیبی به من داده است، منی که هنگام ورود به حرم نای راه رفتن معمولی، حتی حرف زدن را نداشتم، حالا جوری از حرم خارج میشدم که احساس میکردم هیچ غصه مشکلی در عالم نخواهد بود که بتواند اندکی در من تأثیر بگذارد.
در مسیر رفتن به حرم حضرت رقیه برخلاف صبح که به حرم حضرت زینب میرفتیم، هیچ حواسم به دور و اطراف نبود، همه اش تر فکر این بودم که چگونه می توانم پیامبر حسین باشم؟ چکار باید بکنم تا پیام شهدای این جبهه را به خوبی منعکس کنم و زنده نگه دارم؟ به جز این افکار، تنها چیزی که از آن لحظات خاطر دارم، جنگ و جدل زهرا و سارا بود برای نشستن در سمت راست من که با حساب و کتاب آنها و براساس گفته های حسین، در معرض دید و تیر مسلحین بود! بعد از سالها بزرگ کردن این بچهها، دیگر دیدن چنین صحنه هایی برایم هیچ جای تعجب نداشت، هرچند میدانستم که برای خیلیها از جمله ابو حاتم، این سر نترس دخترها خیلی تعجب برانگیز است. توی این سالها هر وقت این شجاعت و نترسی آنها را میدیدم، به جای تعجب کمی خوف میکردم که نکند، روحیه شان شبیه مردها شده باشد، خوفی که به لطف خدا هیچ وقت دوامی نداشت و بلافاصله با انجام کاری ظریف و زنانه از بین میرفت و جای خود را به دنیایی دلدادگی میداد.
نمیدانم فاصله زینبیه تا حرم حضرت رقیه چقدر بود. به حدی غرق در افکارم بودم که زمان و مسافت را نفهمیدم. حسین ماشین را توی یک بازار قدیمی نگه داشت که خیلی زنده تر و آرامتر از دیگر مناطقی بود که در دمشق دیده بودم. درست است که ترس و دلهره در چشم تک تک آدمهایی که در بازار بودند موج میزد اما به هر حال برای کسی که از زینبیه میآمد و اوضاع واحوال آن منطقه را دیده بود همین رفت وآمد، مردم ولو كاملاً غیر عادی جلوه ی آرامتر و امن تری را در ذهن متبادر میکرد. از داخل همان بازار عبور کردیم و رسیدیم به حرم حضرت رقیه. از دور چند نفری را توی حیاط حرم دیدم، انگار واقعاً اینجا امن تر از زینبیه بود. وارد صحن که شدیم، پر از کفش بود، از دمپاییهای بندانگشتی عربی گرفته تا کفشهای لنگه به لنگه کودکان. اما کنار ضریح خبری از همهمه زائران نبود. گاه گاهی صدای تیری از دور به گوش میرسید که نشان از آن بود که این امنیت نسبی هم به شدت در معرض تهدید است.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️