❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_بیست_وهفتم
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»
💟ادامه دارد...✒️
🌀نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده🌀
#دختر_شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_بیست_وهشتم
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
💟ادامه دارد...✒️
🌀نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده🌀
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🗞 شانزده دیماه ۱۳۵۹ در هویزه چه گذشت؟
🔹️در این روز، نیروهای سپاه در جلوی تانکهای ارتش مستقر شده و منتظر دریافت رمز حمله بودند، که رفت و آمد تانکهای دشمن زیاد شد و پس از آن، هواپیماهای دشمن جهت بمباران ظاهر شدند.
🔹️ از طرف دیگر نیروهای اسلام زیر آتش توپخانه، کاتیوشا و خمپاره قرار گرفتند که موجب شهادت عده ای از رزمندگان اسلام شد.
🔹️لشکر ۹ مکانیزه ارتش رژیم بعث دست به عملیات زده بود و چون نیروهای خودی انتظار این حمله را نداشتند، فرماندهی دستور عقب نشینی به طول ۵۰۰ متر را به صورت تاکتیکی صادر کرد.
🔹️این دستور باعث شد که تانکها عقب نشینی کنند و دشمن با این تصور که نیروهای اسلام شکست خورده و فرار کرده اند، وارد منطقه شدند.
🔹️ در این ضد حمله سنگین دشمن که نیروهای ایرانی مجبور به عقب نشینی شدند، بیش از یکصد تن از پاسداران، جهادگران و دانشجویان پیرو خط امام از جمله حسین علمالهدی مفقودالاثر و شهید شدند.
🔸️ شهید حسنجان امینی از بهشهر، یکی از این نیروها بود. ۱۱ ماه از خدمتش نگذشته بود که جنگ شروع شد. حسنجان که بخاطر شکستگی پا، معاف شده بود، از معافیت انصراف داده و در جبههها ماند و در شانزدهم دیماه در کربلای هویزه و در حماسه مصاف تن با تانکِ متجاوزین بعثی به شهادت رسید.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
▪️شهید حسین علم الهدی فرمانده سپاه هویزه و از دانشجویان فاتح لانه جاسوسی بود.او به همراه تعداد زیادی از دانشجویان پیرو خط امام که اکثرا در حماسه تسخیر لانه جاسوسی مشارکت داشتند از زمان شروع جنگ برای دفاع از وطن و انقلاب اسلامی راهی جبهه ها شده بودند.بارها و بارها برای حضور در عملیات اعلام آمادگی کرده بودند،اما بنی صدر مانع می شد.معتقد بود این ها چه می دانند که جنگ چیست؟ غافل از اینکه این ها نیروهای جوان انقلابی بودند،سرشار از ایمان به خدا و فداکاری در راه ارزش ها،این ها بسیجی ها و پاسدارهایی بودند که برای آزادی خاک وطن و نجات کشور و اسلام از چنگال دشمن بعثی از همه آروزهای دنیایی و لذت های جوانی گذشته و آماده فداکاری بودند.با توجه به دو شکست قبلی بنی صدر در عملیات های سال اول جنگ فشار مسئولین انقلابی در شورای عالی انقلاب و جنگ به بنی صدر زیاد شد.او برای اولین بار تحت فشار نیروهای انقلاب تصمیم گرفت به اندازه یک گردان از بسیجی ها و پاسدارها در عملیات نصر استفاده کند...
#عملیات_نصر
#شهید_حسبن_علم_الهدی
#خرمشهر
#بنی_صدر
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔴هدف حزب الله از نابودی پایگاه جاسوسی meron چه بود ؟
حزب الله پایگاه اصلی جاسوسی اسرائیل در ۷ کیلومتری لبنان که روی کوهmeronواقع شده بود را با بیش از۶۰راکت منهدم کرد.
این پایگاه بسیار پیشرفته و در نقطه ای استراتژیک واقع شده است.
عملیات امروز حزب الله علاوه بر انتقام ترور صالح العاروری،کورکردن دید اسرائیل برای نبرد احتمالی آتی است.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
1.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهید «ابوالحسن محمدآبادی» پنج دقیقه قبل از شهادت در حادثه تروریستی کرمان، در حال خدمترسانی به زوار
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 استوری | از این زیبا تر میشه؟؟؟
▫️توی گلزار شهدا، هشت نفر کنار حاج قاسم،
من جز زیبایی چیزی نمیبینم...
ما ملت شهادتیم
#کرمان
#کرمان_تسلیت
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_بیست_ونهم
می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی.
💟ادامه دارد...✒️
🌀نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده🌀
#دختر_شینا