امیرحسیندریایی۷ قانون طلایی ماه رجب.mp3
زمان:
حجم:
7.94M
۷قانون طلایی ماه رجب 👌
🔹۱.دعا (حتی به زبان خودمون)
🔸۲.استغفار روزانه
🔹۳.روزه گرفتن (اگه نشد صدقه)
🔸۴.نماز خواندن
🔹۵.تلاوت سوره توحید
🔸۶.ذکر خدا (لا اله الا الله)
🔹۷.زیارت رجب
امیرحسیندریایی|سبکزندگیمومنانه
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
💢 مظهر عدالت علوى
❇️ به قاضی دادگاه نامه زده بود که: شنیدم وقتی به مأموریت میروی ساک خود را به همراهت میدهی؛ این، نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی. قاضی را توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات...
👤 شهید آیتالله بهشتی
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌷شهیدمصطفیصدرزاده:
اگه یه اتفاقی واسه ما افتاد
که ایشالا خیره
بدونید ما لیاقت شهادت نداشتیم
#ماه_رجب بود
در رحمت خدا خیلی باز بود🕊
#بهامیدفرداییروشن
#شبتونبخیر
دستِ داوود بصائری (شهید سمت راست) را گرفتم و در دست رفیق دیگرمان اکبر قهرمانی گذاشتم؛ به اکبر هـم سفارش کردم مراقب داوود باشد.از نقطه ی رهایی باید عازم خط میشدیم؛ خداحافظی کردیم و از یکدیگر قول شفاعت گرفتیم.
صبح روز بعد، پاتک سنگین دشمن روی کانال ۱۱۲ آغاز شد. حجم آتش به قدری شدید بود که از گرمای انفجارهای مداوم در داخل کانال، احساس میکردیم پوست بدنمان دارد میسوزد و ریه هایمان داغ شده است.
زیر آن آتش باران شدید، ناگهان داوود و اکبر را دیدم که کنار هم به دیوار کانال تکیه داده بودند. با دیدن این دو بچه محل در آن وادی آتش و خون، کلی خوشحال شدم؛ آنها هم با دیدن من خیلی ذوق کردند. دستی برایشان تکان دادم که به یکباره گلوله ی توپ ۱۲۰ نزدیک آنها به زمین خورد. گرد و خاک که فرو نشست،دیدم سر داوود به روی شانه اکبر افتاده و همینطور کنار هم به شهادت رسیده اند. قلبم داشت از حرکت می ایستاد با حسرت نگاهشان کردم و در دل از خدا خواستم شفاعتشان را شامل حال من گرداند.
پیکر مطهرشان تا سال ۷۳ به همین شکل در منطقه فکه، زیارتگاه ملائکة الله بوده.
#شهید_داوود_بصائری🌹
#شهید_اکبر_قهرمانی🌷
#شادی_روح_پاکشان_صلوات
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#تازه_های_نشر
📚چهل روز انتظار
زندگی داستانی شهید مدافع حرم محمد احمدی جوان
🌸🌱این کتاب حکایت مردی است از دیار رئیسعلی دلواری، مردی به زلالی دریا و به صبوری و تنومندی نخلهای جنوب؛ او اولین نخل تناور بوشهر است که به پای بانوی دمشق افتاد. یک تکاور حرفهای که چهل روز مجروحیتش انتظاری شد برای پرواز.
۹۰.۰۰۰ تومان
۲۷۲ صفحه
📲برای ثبت سفارش 👇
@rahil125
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_چهل_ویڪم
صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»
در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا