eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹به مناسبت شهادت امام هادی (ع) 🌴 زیارت جامعه کبیره مرجع امام شناسی است. در فرازی از این زیارت امام علیه السلام می فرمایند: " رَأْيُكُمْ عِلْمٌ وَ حِلْمٌ وَ حَزْمٌ" 🔻در این جمله سه شاخصه مهم برای رای و نظر ائمه بیان شده است: 1⃣ نظر و اندیشه ائمه اطهار عالمانه و محققانه است. 2⃣ اندیشه ائمه براساس حلم است یعنی در اظهار اندیشه از افراد ،هم حزبی ها و هوای نفسانی خود متأثر نمی شوند. 3⃣ اندیشه ائمه اطهار همراه دور اندیشی است. یعنی آینده نگری در آن وجود دارد و منحصر زمان خاصی نیست. بنابراین احکام صادره از آنان ابدی است. ✍
🔳 | روایت زندگی راوی جامعه کبیره ◾️درباره تاریخ تولد حضرت امام هادی علیه السلام بیشتر تاریخ نگاران، اتفاق نظر دارند که ایشان در سال ۲۱۲ هجری قمری به دنیا آمده است، اما درباره ماه و روز ولادت، با هم اختلاف دارند، برخی آن را در ۱۵ و ۲۷ ذی الحجه و برخی دیگر در سیزدهم و سوم رجب ذکر کرده اند. ◾️ محل تولد آن حضرت در «بصریا» ـ روستایی که امام موسی کاظم علیه السلام در نزدیکی مدینه به وجود آورده بود ـ است. هم چنین آن حضرت، نخستین فرزند امام جواد علیه السلام اسلام می باشند که از بانویی به نام «سَمانه» متولد شد. عمر شریف آن حضرت، ۴۱ سال و چند ماه بوده است. ◾️ امام دردوران امامت خود با ۵ خلیفه عباسی معاصربودند اولین آنها معتصم که برادر مأمون بود و ۷ سال آغازین دوران امامت امام هادی علیه‌السلام با او هم عصر است. بعد ازمرگ معتصم فرزندش واثق به خلافت رسید که او هم درسال ۲۳۲ هجری ازدنیا رفت و امام هادی علیه‌السلام ۵سال هم با او معاصر هستند. ◾️ اما بدترین دوران زندگی ورفتار با امام هادی علیه السلام به عصر متوکل برمی‌گردد که او برادر واثق وفرزند دیگر معتصم بود. معتصم و واثق همانند مأمون ازنظر فکری عقل‌گرا و پیرو فرقه معتزله اهل تسنن بودند ولی متوکل برخلاف آن‌ها به جبریون متمایل بود و از اهل حدیث بشمار می‌آمد. ◾️ درعهد امام هادی علیه‌السلام آن بزرگوار می‌تواند حقایقی پیرامون جایگاه بلند و عظیم ولایت اهل بیت علیهم‌السلام بیان کند که پدران بزرگوارش به خاطر عدم تحقق شرایط لازم امکان بیان چنین معارفی را نداشتند؛ زیارت غدیریه امیرالمومنین علیه‌السلام و زیارت پرمغز جامعه کبیره از یادگارهای امام هادی علیه‌السلام است ◾️ روز سوم رجب سالروز شهادت جانگداز امام هادی است. آن حضرت درچنین روزی در سال ۲۵۴ هجری درسامرا به دست خلیفه جبار و جنایکار عباسی به نام معتزّ به شهادت رسید. ▪️هدیه به ساحت امام هادی(ع) 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تماشاگران ایرانی حاضر در استادیوم قطر شعار مرگ بر اسرائیل سر می دهند. 🔹این تصویر درستی از مردم ایران است. اصیل، نجیب، با ادب و همدل با مظلومان جهان و ایستاده در برابر وحوش صهیونیست 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 طلبه ی شهیدی که روز شهادت امام هادی(ع) متولد و در راه دفاع از حرم سامرا در شهر امام هادی (ع) به شهادت رسید 🔹 «طلبه‌ی شهید محمد هادی ذوالفقاری» ۱۳ بهمن ۱۳۶۷ مصادف با شهادت امام هادی (ع) بدنیا اومد ، اسمشو گذاشتن «محمدهادی» ◇ بچه میدون خراسان بود از بیکاری بیزار بود و خیلی کاری و فعال بود ◇ دوران نوجوانی در یک فلافلی کار میکرد برای همین اسم کتابش شد «پسرک فلافل فروش» ◇ عاشق و دلداده ی مولا علی (ع) بود سال ۱۳۹۰ برای تحصیل درس طلبگی مقیم نجف شد و تا سال ۱۳۹۳ مشغول جهاد و فعالیت های رسانه ای و فرهنگی در گروه حشد الشعبی عراق بود ◇ با شروع بحران داعش موسسه ی اسلام اصیل نجف به پایگاه حشدالشعبی برای جذب نیرو تبدیل شد ◇ هادی آن موقع میخواست به سوریه اعزام شود أما با اعزام او مخالفت کردند ◇ سید به او گفته بود: تو مهمان مردم عراق هستی و امکان اعزام به سوریه را نداری ◇ او به جهت فعالیت های هنری در زمینه ی عکس و فیلم از سید خواست به عنوان تصویر بردار با گروه حشدالشعبی اعزام شود ◇ سید با این شرط که هادی فقط حماسه‌ی رزمندگان را ثبت کند موافقت کرد ◇ به امام هادی(ع) علاقه زیادی داشت تا این که ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ در راه دفاع از حرم سامرا در شهر امام هادی (ع) به شهادت رسید و طبق وصیتش در وادی السلام نجف دفن شد. 🌷 🌸🍃 🍃 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.» یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده:
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.» خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.» لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.» دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.» دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.» 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا