5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر مبعث، پیام خیزش انسان، از خاک تا افلاک🌺
📌بعثت پيامبر رحمت و مهرباني صلي الله عليه و آله مبارك باد.
وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ
تو را تنها رحمتي براي جهانيان فرستاديم
📚 ١٠٧ انبياء
🔴آمریکایی ها، رهبران گردانهای حزبالله عراق، یعنی ابوباقر السعدی و حاج ارکان العالیوی را هدف قرار داد.
❇️هر رای ، یک سرباز
🔹 هر رأی مردم در #انتخابات ، به منزله یک سرباز در برابر زیاده خواهی و بد خواهی دشمنان نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران است.
#من_رای_میدهم
#انتخابات
#خانوادگی_شرکت_میکنیم
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
3.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام ای آقــا
السلام ای رهبــر💚
#حضرت_عشق
3.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدر تکاور ایران همکلاسی صدام حسین که از دست ملکه انگلیس انگشتر تکاوری مخصوص دریافت کرد
روحش شاد شاد و یادش گرامی باد
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹دست نوشته های سردار شهید صادق مزدستان،فرمانده تیپ دوم لشکر ویژه ۲۵ کربلا که در شناسایی قبل از عملیات والفجر مقدماتی بر اثر ترکش انفجار مین به شهادت رسید:👇
برادرم! وقتی تابوتم از کوچهها میگذرد مبادا که به تشییع من بیایی وقت تنگ است به جبهه برو تا سنگرم خالی نماند.
هر گاه دلم هوای بهشت می کرد از فراز خاکریز افق را می نگریستم.
ای امام! بر من ببخش که فقط یکبار به فرمانت شهید شدم.
خواهرم! اگر میدانستی که هر روز چند بار در جبههها شهید میشوم چادر را تنها یک پوشش ساده نمیدانستی.
مادرم! هر گاه خواستی شهادتم را به رخ انقلاب بکشی، زینب را به یاد بیاور.
مادرم زنی است که اگر سر بریدهام را برایش ارمغان آورند آن را به میدان جنگ باز میگرداند.
ای امام! به فرمانت آنقدر در سنگر میمانم تا بر پیکرم گل مقاومت بروید.
بی من اگر به کربلا رفتید از آن تربت مشتی همراه بیاورید و بر گورم بپاشید، شاید به حرمت این خاک خدا مرا بیامرزد.
بار الها! اگر لایق بهشت هستم به جای بهشت کربلا نصیبم کن تا تربت پاک حسین (ع) را در آغوش گیرم.
#شهید_صادق_مزدستان
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_شصت_ونهم
خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.
از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.»
اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»
دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»
بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده