eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشق سپاه و بسیج بود. بار‌ها دیده بودم در ورودی پایگاه را مثل زیارتگاه می‌بوسد میگفت وقتی از این در وارد می‌شوم به آرامش می‌رسم حاج مهدی گفت: پایگاه‌های مقاومت بسیج سفارتخانه‌های امام زمان عجل الله هستند. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🌷 ان‌شاءالله سال ۱۴۰۳، سال ظهور باشد… #⃣
2.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب سالی بود .... یه عده ای ر‌و خریدن و زنده شدند ... یه عده ای از دنیا رفتن و مردند... خدایا به ما رحم کن نمیریم! خدایا به ما کمک کن ولی ات را یاری کنیم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همراهان کانال انجمن راویان ... یک سال دیگه هم در کنار هم در مسیر شهدا بودیم♥️ ممنون از حضورتون تو کانال ما اگر تو این سال با پیام های شهدایی کانال تونستید قدمی برای خودسازی و معرفت بیشتر بردارید ما رو دعا کنید ان شاءالله سال خوبی داشته باشید و در ادامه با هم با تاسی از سیره شهدا تا آخر پای آرمان‌های این انقلاب تا ظهور حجه‌بن‌الحسن بمونیم🌸 💠پیشاپیش عیدتون مبارک🌹 💠طاعات و عباداتتون قبول🙏 💠بهترین‌ها رو براتون آرزو می‌کنم❤️ ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.» با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند. آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. 💟ادامه دارد... نویسنده:
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ 🌷🍃 ✫⇠ با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.» این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!» خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!» گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.» گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.» رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم. 💟ادامه دارد... نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نظر من این توصیه عیدانه حضرت آقا خیلی مهم بود و معنادار! 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi