eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍به مناسبت سالروز تولد سردار شهید حاج حسین پورجعفری... 🔹شهید سردار حسین پورجعفری یکی از آن ستارگان بی‌فروغی است که بیش از ۴۰ سال از عمر ۵۶ ساله خود را در خدمت خورشیدی بود که به یقین و معرفت کامل بشری رسیده بود. 🔸پورجعفری هرچند خود می‌توانست به یک خورشید تبدیل شود اما خودخواسته و فروتنانه ستاره بودن در گِرد خورشید قاسم سلیمانی را ترجیح داد و همواره مردی در سایه اما محبوب بود. 🔹شهید پورجعفری را کمتر کسی از عامه مردم قبل از فاجعه ۱۳ دی ماه سال ۹۸ می‌شناخت در حالیکه او سایه و نفس مراد و فرمانده خود حاج قاسم بود و از همان عنفوان جوانی و در بحبوحه جنگ تحمیلی قرین و همرزم سردار بود همان کسی که سردار در وصیت‌نامه خود به او اشاره کرده بود. 🔸از قدیم گفته‌اند همه چیز نو آن خوب است بجز دوستی که هرچه کهنه‌تر مرغوب‌تر و این مثال برازنده دوستی جدا نشدنی این دو است که هرچند مرگ به ناگزیر جسم آنها را از هم جدا کرد اما یاد نام تصاویر و همراهی مونسانه آنها از هم ناگسستنی و جدایی‌ناپذیر است. 🔹سردار شهید حسین پور جعفری هیچگاه نخواست دیده و چهره شود و مرعوب هوای سرکش نفس نشد و همین خضوع بی مانندش از وی بعد از شهادت مظلومانه‌اش چهره‌ای بی بدیل و خاص ساخت و نامش به عنوان یار دیرین و همراه همیشگی سردار سلیمانی عجین شد. 🔸چه زیبا سردار سلیمانی برای او می نگارد حسین عزیزم تو بی‌نظیری در وفا صداقت اخلاص و کتمان سر حسین پسرم عزیزم برادرم دوستم به تو قول می‌دهم که اگر رفتم و آبرو داشتم بدون تو وارد بهشت نشوم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️جریان اعدام‌های سال ۶۷ چه بود؟! ⁉️ چه کسانی را رقم زدند؟! ⁉️چه تعداد از کشته‌های عملیات مرصاد از زندان‌های جمهوری اسلامی آزاد شده بودند؟ 🔻برشی از سخنرانی ، به مناسبت ۸فروردین سالروز پذیرش استعفای توسط امام خمینی 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید بهروز واحدی اولین شهید راه قدس در سال ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ . آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. » صمد گفت: « از این حرف‌ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می‌کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه‌ها بازی می‌کند. مثلاً تو بچه‌ی کوه و کمری. » 💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی‌زد. گاهی صدای زوزه‌ی سگ یا شغالی از دور می‌آمد. باد می‌وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یک‌دیگر را درست و حسابی نمی‌دیدیم. کورمال‌کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می‌لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می‌کردم‌ زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام‌آرام برای من تعریف می‌کرد. 💥 هر کاری می‌کردم، نمی‌توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می‌کردم الان از پشت درخت‌ها سگ یا گرگی بیرون می‌آید و به ما حمله می‌کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می‌شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن‌موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم. به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود . جایشان را انداختم .لباس هایشان را عوض کردم صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست . 💟ادامه دارد... نویسنده:
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!» خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید. فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود. توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید، که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.» 💟ادامه دارد... نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا