🔻سه وظیفه اصلی دانشگاه
رهبر انقلاب در دیدار دانشجویان:
🔹اگر بخواهیم دانشگاه را تعریف کنیم، رکن اصلی تعریف دانشگاه علم است، دانش. سه وظیفهی اصلی دانشگاه دارد. اول عالم تربیت کند، دوم علم تولید کند، سوم به تربیت عالم و تولید علم جهت بدهد.
🔹دانشگاههای دنیا عالم تربیت میکنند، علم هم تولید میکنند، اما در این رکن سوم لنگند. نتیجه چه میشود؟
🔹نتیجه این میشود که محصول تربیت علم و تولید علم و تربیت عالم میشود ابزار دست قدرتهای صهیونیستی و قدرتهای استکباری دنیا.
🔹همهی ارکان دانشگاه باید به این سه نقطه توجه کنند. مدیر، استاد، دانشجو، متن درسی، فرایندهای آموزشی، همه باید در خدمت این سه جهت باشند.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
11.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜 حاشیهای جالب از دیدار امروز
وسط جمعیت داد میزنه: آقا خیلی دوستت دارم...
و پاسخ رهبر انقلاب به ابراز علاقه دانشجو👆
🔴ما از این خونههای ساده شهید میدیم تا یکی مثل عبدالحمید تو مسجد لاکچریش علیه امنیت و انقلاب خطبه بخونه و قرتیهای تهرانی هم تو بالاشهر اونجور بگردن و بگن آزادی نداریم!
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 مادر شهید: صدای من در رابطه با وضعیت حجاب به مقامات بالا نمیرسد!!! میآیم با شهدا حرف میزنم😔
شهیدی که دوست حاج سعید حدادیان بود و با حاج منصور ارضی درد و دل میکرد...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
در فتح المبین مجروح شد. به یک بیمارستان در تهران منتقل شد.
روزی که می خواست مرخص شود و به جبهه بازگردد، هیچ پولی نداشت! هیچ آشنایی در تهران پیدا نکرد بجز امام زمان عج الله
روز جمعه بود. به آقا متوسل شد...
جمعیت برای ملاقات با جانبازان و مجروحین از نمازجمعه به بیمارستان آمده بودند.
یک سید روحانی از لابه لای جمعیت خودش را به مصطفی رساند و یک کتاب دعا به او هدیه داد و گفت: این شما را تا جبهه می رساند و بلافاصله رفت!
مصطفی هرچه تلاش کرد نتوانست آن سید را ببیند.
وقتی مردم رفتند، کتاب دعا را باز کرد. چند اسکناس نو داخل آن بود.
وقتی به جبهه رسید، پول ها هم تمام شده بود!
#شهید_مصطفی_ردانی_پور🌷
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
⊰🥀⊱
🔗🔖سید محمدباقر تا قبل از دَه سالگے سه کتاب ارزشمند نوشت و در سن چهارده سالگے مجتهد شد
اولین کتاب مدوّن اقتصاداسلامے در طول تاریخ شیعه را نوشت
که امام(ره) دستور مطالعهے کتابهایش را داد
و رهبرے او را عمودفکرےنظاماسلامے و شهادتش را ضربهےسهمگین عنوان کرد…!
🔗🔖سیده آمنه نزد برادرش سید محمدباقر، شیخ زهیر الحسون و ام علے الحسون درس آموخته و به فعالیتهاے سیاسے و فرهنگے پرداخت،از فعالیتهاے وے مےتوان به تشکیل جلسات خانگے دینے، نوشتن مقاله در مجله الاضواء، سرپرستے مدارس الزهراء، نوشتن کتاب، داستاننویسے و سرودن اشعار مذهبے اشاره کرد!
بهدنبال اعتراض به دستگیرے برادرش و سخنرانے در حرم حضرت علے (علیهالسلام) که به تظاهرات در شهرها و کشورهاے مختلفے انجامید، توسط رژیم بعث و همراه بردارشزندانےشد
برزان ابراهیم، برادر ناتنے صدام حسین، از آیت الله صدر خواسته بود تنها چند کلمه بر ضد امام خمینے (ره) و انقلاب اسلامے بنویسد که آیت الله صدر نپذیرفت و صدام او و بنت الهدے، را در ۱۹ فروردین ۱۳۵۹ سه روز پس از آخرین دستگیرے، به گونه دردناکے به شهادت رساند.
پس از آنکه صدام، بنت الهدے را به شهادت رساند، بعضے به او گفته بودند: چرا خواهر صدر را به قتل رساندے؟ او در پاسخ گفته بود:
من قضیه حسین را تکرار نمےکنم! زینب بعد از برادرش، زنده ماند و یزید و آل امیه را رسوا کرد…!
#سالروز_شہادت🕊♥️"
#شهیدسیدمحمدباقرصدر🌦"
#شهیدهسیدهآمنهبنتالهدےصدر
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وپنجاه_ویڪم
گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.»
بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.»
انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا