در فتح المبین مجروح شد. به یک بیمارستان در تهران منتقل شد.
روزی که می خواست مرخص شود و به جبهه بازگردد، هیچ پولی نداشت! هیچ آشنایی در تهران پیدا نکرد بجز امام زمان عج الله
روز جمعه بود. به آقا متوسل شد...
جمعیت برای ملاقات با جانبازان و مجروحین از نمازجمعه به بیمارستان آمده بودند.
یک سید روحانی از لابه لای جمعیت خودش را به مصطفی رساند و یک کتاب دعا به او هدیه داد و گفت: این شما را تا جبهه می رساند و بلافاصله رفت!
مصطفی هرچه تلاش کرد نتوانست آن سید را ببیند.
وقتی مردم رفتند، کتاب دعا را باز کرد. چند اسکناس نو داخل آن بود.
وقتی به جبهه رسید، پول ها هم تمام شده بود!
#شهید_مصطفی_ردانی_پور🌷
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
⊰🥀⊱
🔗🔖سید محمدباقر تا قبل از دَه سالگے سه کتاب ارزشمند نوشت و در سن چهارده سالگے مجتهد شد
اولین کتاب مدوّن اقتصاداسلامے در طول تاریخ شیعه را نوشت
که امام(ره) دستور مطالعهے کتابهایش را داد
و رهبرے او را عمودفکرےنظاماسلامے و شهادتش را ضربهےسهمگین عنوان کرد…!
🔗🔖سیده آمنه نزد برادرش سید محمدباقر، شیخ زهیر الحسون و ام علے الحسون درس آموخته و به فعالیتهاے سیاسے و فرهنگے پرداخت،از فعالیتهاے وے مےتوان به تشکیل جلسات خانگے دینے، نوشتن مقاله در مجله الاضواء، سرپرستے مدارس الزهراء، نوشتن کتاب، داستاننویسے و سرودن اشعار مذهبے اشاره کرد!
بهدنبال اعتراض به دستگیرے برادرش و سخنرانے در حرم حضرت علے (علیهالسلام) که به تظاهرات در شهرها و کشورهاے مختلفے انجامید، توسط رژیم بعث و همراه بردارشزندانےشد
برزان ابراهیم، برادر ناتنے صدام حسین، از آیت الله صدر خواسته بود تنها چند کلمه بر ضد امام خمینے (ره) و انقلاب اسلامے بنویسد که آیت الله صدر نپذیرفت و صدام او و بنت الهدے، را در ۱۹ فروردین ۱۳۵۹ سه روز پس از آخرین دستگیرے، به گونه دردناکے به شهادت رساند.
پس از آنکه صدام، بنت الهدے را به شهادت رساند، بعضے به او گفته بودند: چرا خواهر صدر را به قتل رساندے؟ او در پاسخ گفته بود:
من قضیه حسین را تکرار نمےکنم! زینب بعد از برادرش، زنده ماند و یزید و آل امیه را رسوا کرد…!
#سالروز_شہادت🕊♥️"
#شهیدسیدمحمدباقرصدر🌦"
#شهیدهسیدهآمنهبنتالهدےصدر
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وپنجاه_ویڪم
گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.»
بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.»
انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وپنجاه_ودوم
می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم.
سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
🔸فصل پانزدهم
مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
▪️این تواضع آقای پناهیان در خاطر همگان ماندگار شد.
علیرضا پناهیان نشان داد که اخلاق و زمانشناسی برای او صرفاً در حدّ حرف و ادّعای روی منبر نیست. وقت عمل که برسد خودش از همه، عاملتر به حرفهایش است.
#بصیرتوادبانقلابی
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
آرمان که مریض شده بود، بردمش پیش دکتر؛ تا فهمید دکتر خانم هست و میخواد آرمان رو معاینه بکنه، گفت من نمیام، گفتم: پسرم این خانم دکتر هستند، میخوان فقط معاینهات بکنند، گفت: نه پدرجان! طبق فتوای حضرتآقا تا وقتی که میشه به پزشک محرم مراجعه کرد نباید پیش پزشک نامحرم رفت.
شهید #آرمان_علی_وردی🕊🌹
راوی: پدر شهید
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔷 ۲۰ فروردین روز ملی فناوری هسته ای گرامی باد.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi