با شهدا صحبت کنید، آنها صدای
شمـا را به خـوبی می شنـوند و
برایتان دعا میکنند
#امام_زمان
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌷شهید امیر حاج امینی🌷
بعد از مدت ها کشمکش درونی که هنوز هم آزارم می دهد، برای رهایی از این زجر به این نتیجه رسیده ام و آن در این جمله خلاصه می شود :
خدایا! عاشقم کن ..
شهید#امیر_حاج_امینی🕊🌹
#عاشق_بشید
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
خانمی ورودی حرم رضوی داشت داد میزد که من نمیخوام #با_حجاب برم داخل
تاچشمش به من افتاد فریادش بیشتر شد و گفت:
شما #آخوندا ۴۵ساله امام رضا هم برای ما نذاشتین
گفتم:
خواهرم، فرح که زن شاه بود و توی فساد سرآمد؛ وقتی میرفت حرم #چادر سرش میکرد.
گفت:
اگه حرفت رو ثابت کردی من #پوشیه میزنم و اگه دروغ گفته باشی... [یک حرف زشتی زد]
با گوشی تا بهش نشون دادم
یِکَم عقب عقب رفت و بعد گفت:
اصلا مگر اون موقع حرم بوده؟
بعدش هم چند تا فحش داد و رفت
✍ سید محمدحسین راجی
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
✅ شهرِ شلوغ و کانال دارهای هفت تیرکش
🔻 اصل اول در انتقام و تادیب اسرائیل، غافلگیری هست نه اینکه عالم و آدم از زمان و مکان و هدف با خبر باشند...
🔹 مگر زدن اسرائیل منوط به کلیر آسمان هست؟!
🔹 مگر زدن اسرائیل منوط به وقت سحر هست؟!
🔸 آیا نمیشود در هنگامه صلاة ظهر اسرائیل را زد؟! یا پس از نماز مغرب؟!
🔸 آیا انصارالله یمن پس از کلیر آسمان موشک میزند؟ یا اسرائیل بعد از کلیر آسمان کنسولگری ما را در سوریه زد؟!
🔸 آیا وقتی همه میگویند امشب ایران میزند، بهترین زمان برای غافلگیری هست؟!
🔹 مگر ساعت 00:00 محرمانه ترین بخش زدن اسرائیل نیست؟! پس چرا بقال سر کوچه نتانیاهو هم ازش باخبر هست؟!!
✅ در فضای مجازیِ ول و رها یک شلم شوربایی درست کرده ایم که مرغ پخته هم به ما میخنده! چه برسد به دشمن
✅ حیف مخاطبِ بی نوا که ذهنش شده اتوبان فریدچاردانگه های مجازی
🔻 طرف اسلحه پلاستیکی از واقعی رو تشخیص نمیده اما در فضای مجازی شده تئوریسن جنگ های نامتقارن😅 تازه فرماندهان ارشد سپاه رو هم در حد یک مویز قبول ندارن!!😅
#رضوی
🌸 برادر #سلطانزاده
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش جالب فرمانده محترم ارتش🎖
به عصبانیت و فحاشی یک سرباز🤭
۲۱ فروردین ۷۸ سالروز شهادت
سپهبد شهید صیاد شیرازی🌹
شادی روح این اسطوره بینظیر
در میدان نبرد و ایمان، صلوات🌷
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وپنجاه_ونهم
به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم.
وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.»
این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم.
خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وشصتم
چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.»
بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود.
گفتم: «ترکش نارنجک است.»
گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.»
گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi