eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
297 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
واکنش عضو دفتر حفظ و نشر رهبر انقلاب به عملیات امشب
1.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥شادی فلسطینیان پس از شنیدن خبر حمله ایران به اسرائیل در صحن مسجدالاقصی
به تو افتخــــار می‌کنیم آقای جمهوری اسلامی ایران✌️✌️ [ 🇮🇷 پاینــده باد 🇮🇷 ]
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺زمین کارزار ما؛ 🔻تـل‌آویو است، تـهـران نه! ...
تو به ما جرات طوفان دادی...
📸همسر شهید داریوش رضایی نژاد (شهید هسته‌ای): دوازده سال منتظر این خبر بودم 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
2.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا... 🔹موجیم که حالا متلاطم هستیم 🔸از کرببلا به قدس عازم هستیم 🔹ای لشکر صهیونیسم ما را بشناس 🔸ما لشکریان حاج قاسم هستیم 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
حسینیان کارِ خود را کردند زینبیان نوبت جهاد تبیین شماست 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔺تجمع و جشن مردمی مردم بهشهر به شکرانه بزرگترین عملیات غرور آفرین پهپادی و موشکی سپاه پاسداران به مقر رژیم کودک کش اسرائیل ⏰زمان: یکشنبه ۲۶ فروردین ساعت ۱۷، ورودی پارک ملت شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی شهرستان بهشهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: «پشتت عفونت کرده.» گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.» بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.» سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.» با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.» دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.» رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت. 💟ادامه دارد... نویسنده: