eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...» 🔸فصل شانزدهم سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند. گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.» سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.» کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد. 💟ادامه دارد... نویسنده:
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم. پرسید: «می ترسی؟!» شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.» گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.» ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.» از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود. گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.» توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.» 💟ادامه دارد... نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸زیر آتش دشمن، در محاصره کامل، بدون نیروی کمکی، میان انبوهی از جنازه و مجروح، نیروها را جمع می‌کند و شروع به خواندن سوره فیل... 🔹کُن فَیَکون میشود! هلیکوپتر های دشمن به اشتباه تانک های خودی را نابود میکنند و ۲ هلیکوپتر عراقی بر اثر برخورد به هم منهدم میشوند؛ خلوص توسل امداد الهی را میرساند و... ▪️یاد و خاطره فاتح بازی دراز شهید محسن وزوایی گرامی باد 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌روایـتی‌از"ط":)♥️ محـبت ڪردنـش خـیلی عجـیب بـود.نه تـنها به مـن،بـاخـیلی‌هـا انـس مۍگـرفـت.دورو بـرش بچـه‌هـای‌سـوسول رفـت وآمـد مۍڪرنـد .تـوی بسـیج ڪار می‌سپـرد دسـتشـان.بهـش گـفتـم:(ایـن‌هـا را چـه به بسـیج؟)آنجـا را مۍگـذاشـتند روۍ سـرشـان،مـسخـره‌بـازےدر مۍآوردنـد،ڪارهـایی ڪہ در شأن بسـیج نـبود.مۍگـفت:(بسـیج نـیان ڪجـا بـرن؟اقـلا مۍتـونم بقـیه‌ی ڪاراشـونـو ڪنـترل ڪنم.) مۍنـشست به نـصیحـت ڪردن.حـرف‌هـاۍ گنـده‌تـر از خـودش هـم مۍزد. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢انتشار برای بار... 💠دست نوشته شهید دفاع مقدس که حاج رحیم کابلی وصیت کرد در بگذارند... ✍شهید مهران کابلی: من لایق نیستم، اما اگر معبودم خواست مرا؛ شمارا نیز نزد الله شفاعت‌خواهی می‌کنم انشالله... 🌷شهید مهران کابلی ۱۳۶۶ () در کردستان آسمانی شد و ۲۹ سال بعد؛ یعنی در اردیبهشت سال ۱۳۹۵ نیز حاج رحیم در خان‌طومان سوریه به یاران شهیدش پیوست. .🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا