1.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی وقتا میگم کاشکی توهم همش تو دفترت مینشستی و انقدر سفر نمیرفتی، حداقل سفر هم میرفتی به مرکز استانها میرفتی نه روستاهای دورافتاده و مناطق صعب العبور. 😔😔
بعد میبینم اگه اینطوری بودی که انقدر محبوب نمیشدی و اینقدر رفتنت مردمو داغون نمیکرد
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
📥
💌 از تصویر
معنی دار فوق،
می شود فهمید که چرا
دشمن #زن را نشونه گرفته❗️
#مادر
🌺 اَللّهُمَّعَجّللِوَلیِّکَالفَرَج
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
بهخاطر یک مشت فالوئر!
🔹طرف دیوید بکهامه. اونقدر خفنه که بعد از سالها بازنشستگی، هنوز هم جزو برندهای فوتبال محسوب میشه. بیش از جمعیت ایران، فالوئر فقط تو اینستاگرام داره.
🔹اومده و از جنایت اسرائیل در رفح گفته. بعد طرف به من پیام داده که دلم با فلسطینه، ولی بهخاطر فالوئرهام نمیتونم چیزی بگم. ۸۰۰ تا فالوئر داره.
✍ محرداد کریمزاده
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
اذان گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز.
مصطفی هنوز نیامده بود. برگشتم
مثل همیشه کله اش را کرده بود داخل جا مهری و مهرها رو زیر و رو می کرد.
فوت کرد و یکی را داد دستم.
گفتم«این چیه؟»
بشکن زد، گفت: «مهر کربلاست. بگیر حالشو ببر!
خیلی وقت ها روی مهرها ننوشته تربت کربلا.
گفتم «از کجا فهمیدی مهر کربلاست؟»
گفت «مهر کربلا از قیافش پیداست.....
📚منبع: یادگاران 22 (کتاب احمدی روشن)
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#عاشقانه
وقتی پیڪر شہید سیاوشے آوردند
همسرش مبهوت دست نوازش به رویش ڪشید
و اشڪ چشمان شهید سیاوشی پاسخی شد براے وداع
#وداع
#شهیدامیرسیاوشی
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
💠همسر شهید محمد بلباسی :
🍃ظهر روز ۱۶ اردیبهشت ۹۵ تماس گرفت
بعد از حال و احوال گفت: شماره ی هتل مشهد و از گوشیم دربیار، میخوام از همین جا تماس بگیرم رزرو کنم که برگشتم بریم مشهد.
گفتم: از الان میخوای رزرو کنی زود نیست؟ گفت: نه
شماره را دادم خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و مشغول کارهایم شدم..
همان شب مهمان ارباب شد و به شهادت رسید..
چهار سال و نیم گذشت خبر برگشتنش را دادند همراه ۷ شهید دیگر..
بخاطر کرونا اصلا قرار نبود در اماکن متبرکه شهدا را طواف دهند
من قولش را فراموش کرده بودم ولی گویا خودش هنوز یادش بود..
خیلی یکهویی تصمیم بر این شد که مشهد بروند..
خیلی یکهویی مشهدِ من و خانم شهید حاجی زاده هم ردیف شد..
خسته بودیم بعد از چهل و سه چهار ساعت نخوابیدن توی حیاط حرم منتظر ایستاده بودیم تا صدایمان کنند
بخاطر کرونا باید داخل رواق را خلوت می کردند..
اواخر مهر بود و زمین صحن سرد سرد بود
آنقدر روی زمین یخ زده صحن قدمزدیم تا صدایمان کردند..
تلفیقی از اشک وحرارت وسرما ونگرانی را در خودم حس می کردم..
دست خانم شهید حاجیزاده را گرفتم و با نگرانی وارد صحن آقا شدیم..
همه چیز سر جایش بود
من، محمد و امام رضا علیه السلام
این بود اولین دیدار ما بعد از حدود ۵ سال..
گفتم که عادت داشت سر قولش بماند
موقع وداع به آقا عرض کردم حواسم هست که شما امام رئوفی .
آقا خیلی آقاست !!
#آقای_امام_رضا
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_وهفدهم
شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایه مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!»
گفتم: «خوبم. خبری نیست.»
گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!»
به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.»
ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.»
به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.»
گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا