▫️برای انجام کاری به لپ تاپش نیاز داشتم..
بین کار ها چشمم به پوشه ای خورد که نامش باعث تعجبم شد(عشق من)
🔹کنجکاو شدم و با خودم فکر می کردم که چه کسی می تواند عشق عباس باشد!
از سر کنجکاوی برادرانه، پوشه را باز کردم
▫️حجم زیادی از عکس ها و فیلم های حضرت آقا را در آن گرد آوری کرده بود
خودم در رایانه شخصی ام؛ فیلم ها و عکس های حضرت آقا را در پوشه ای به نام «رهبری» ذخیره کرده بودم اما او رهبر را جور دیگری خطاب کرده بود و این نشان از ارادتش داشت...
شهید#عباس_دانشگر🕊
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
✍ ادمین
سلام به همه بزرگواران کانال انجمن راویان
انتخابات ریاستجمهوری تیرماه امسال از اهمیت بسزایی برخوردار هست ، همه موظفیم هم انتخاب اصلح داشته باشیم و هم تبلیغ برای مشارکت بالا ، انشاءالله
بین کاندیداها از اول نظرم به یکی از کاندیداها بود ولی تصمیم گرفتم صحبتهای انتخاباتی همه کاندیداها رو گوش بدم و در آخر تصمیم نهایی رو بگیرم
دیشب آقای قالیباف تو برنامه انتخابیشون تو صداوسیما صحبت داشتن
یه تحلیلی رو آقای حسین دارابی داشتن نسبت به برنامه دیشب
با هم بخونیم👇👇👇
دکتر قالیباف در برنامه اقتصادی امشب گفت دولت آقای رئیسی یه شبه و بدون بررسی ارزو از 4200 کرد 28 تومن
این منصفانه نیست
اتفاقا درباره این موضوع از متخصصین همون سالها و همین اخیرا سوال کردم و کامل دلایل رو شنیدم
اون زمان کشور قفل شده بود از لحاظ اقتصادی نمیشد با ارز 4200 کارو برد جلو. خیلی مولفهها نقش داشت تو اون تصمیم. این صحبت آقای قالیباف یعنی خیلی حجم کار قوه مجریه و اقتصاد دولت رو مسلط نیست که البته طبیعیه تا تو دل کار نیای و چالشهارو نبینی نمیتونی درک کنی. برای همه نامزدها همینطوره، یکی کمتر یکی بیشتر
این رو باید دوستانی که دائم کارنامه آقای قالیباف رو میکشن وسط توجه کنن، کارنامههای موفق آقای قالیباف در شهرداری و جاهای دیگه قابل انکار نیست، بله قبوله ولی اینها قابل مقایسه با قوه مجریه با هزاران لایه و پیچیدگی نیست. قوه مجریه رو فقط اجرا و پیمانکاری ببینی و به لایهها و ساختارها توجه نکنیم دچار اشتباه میشیم.
آقای جلیلی شناختش نسبت به ساختارها، لایهها و پیچیدگیهای دولت خیلی بالاست. چندین ساله در کنار دولتها، دولت سایه داشته و وقت زیادی رو گذاشته و این چالشهارو میدونه. بعضیا یه جوری میگن جلیلی فقط برنامه داره، انگار ایشون رفته تو اتاق درو بسته و رو هوا یه برنامه نوشته. نه اینطور نیست در دل کار بوده و مسائل و مشکلات رو میشناسه. پابهپای دولتها کار کرده. سفر رفته. روی موضوعات کارگروه تشکیل داده و به نتیجه رسیده و خیلیاش رو در اختیار دولتها قرار داده. و خیلی کارهای دیگع. بیانصافی نکنیم.
درکل بنظرم نامزدها بیخیال دولت آقای رئیسی بشن بهتره. شهید رئیسی کارهای مبنایی زیادی انجام داد و ساختارهای معیوب زیادی رو اصلاح کرد که برخیش درحال انجامه. بله دولت قبل هم نقدهایی بهش وارد بود ولی وقتی در دل کار نیستید دولت رو نقد نکنید✋
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_و_سی_وسوم
💥 دستهایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دستهایش بود. قبلاً هم آنها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم.
💥 گفت: « برایم چای بریز. »
صدای شرشر آب از حمام میآمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همانطور که صبحانهشان را میخوردند، بهتزده به بابایشان نگاه میکردند.
چای را گذاشتم پیشش. گفتم: « بعد چی شد؟! »
گفت: « عراقیها گروهگروه نیرو میفرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحهها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم.
زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم اینبار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم:
" برادرجان! خیلی از بچهها مجروح شدهاند، طاقت بیاور. "
دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکییکی یا شهید میشدند، یا به اسارت درمیآمدند و یا مجروح میشدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخسوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم:
" طاقت بیاور. با خودم برمیگردانمت. "
💥 یکی از بچهها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقیها. موقعی که میخواستم ستار را کول کنم و برگردانم، درویشی گفت حاجی! مرا تنها میگذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟!
💥 ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیراللّه درویشی. او را داشتم کول میکردم که ستار گفت بیمعرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظهی سختی بود. خیلی سخت. نمیدانستم باید چهکار کنم؟ »
💥 صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سر کشید و گفت: « قدم! مانده بودم توی دو راهی. نمیدانستم باید چهکار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را میتوانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. اینبار دوباره هر دو اصرار کردند.
💥 رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمیخواهی؟! گفت تشنهام. قمقمهام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالیخالی. »
صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: « قدمجان! بعد از من اینها را برای پدرم بگو. میدانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند. »
گفتم: « پس ستار اینطور شهید شد؟! »
گفت: « نه... داشتم با او خداحافظی میکردم، صورتش را بوسیدم که عراقیها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچهها میگویند خیراللّه درویشی همان وقت اسیر شده و عراقیها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. »
💥 بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: « بیا صبحانهات را بخور. »
گفت: « میل ندارم. بعد از شهادتم، اینها را موبهمو برای پدر و مادرم تعرف کن. از آنها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم. »
بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: « باباجان! بلند شوید، برویم مدرسه. »
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_و_سی_وچهارم
همینکه صمد بچهها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانهاش را بخورد و آماده شود.
صمد برگشت. گفتم: « اگر میخواهی بروی، تا بچهها خواباند برو. الان بچهها بلند میشوند و بهانه میگیرند. »
صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچهها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آنقدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق، اسباببازیهایش را ریخت جلویش. همینکه سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید
پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: « برو بابا را صدا کن، بیاید تو »
پدرشوهرم آمد و روی پلهها نشست حوصلهاش سر رفته بود. کلافه بود.هی غر میزد و صمد را صدا میکرد
صمد چهارپایهای آورد. گفت: « کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجرهها. دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است »
سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمیرود. صمد، طوری که بچهها نفهمند، به بهانهی بردن چهارپایه به زیر راهپله، خداحافظی کرد و رفت.چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چهاش شده.
در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: « چی شده؟! »
گفت: « دستهکلیدم را جا گذاشتم. »
رفتم برایش آوردم.توی راهپله یک لحظه تنها ماندیم.صورتش را جلو آورد و پیشانیام را بوسید و گفت: « قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم. »
تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پلهها و رفتم توی فکر
دلم گرفته بود.به بهانهی آوردن نفت، رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشهی حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّوهن میکردم و به سختی میآوردمش طرف بالکن
هوا سرد بود. برفهای توی حیاط یخزده بود دمپایی پایم بود. میلرزیدم. بچهها پشت پنجره ایستاده بودند.پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم میکردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود.کنار همان قرآنی که وصیتنامهاش را لایش گذاشته بود.
میگفت:« هر وقت بچهها بهانهام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده »
نمیدانم چرا هر وقت به عکس نگاه میکردم، یکطوری میشدم. دلم میریخت، نفسم بالا نمیآمد و هر چه غم دنیا بود مینشست توی دلم. اصلاَ با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم میزد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یکدفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین.از درد به خودم میپیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم.درد مثل سوزن به مغر استخوانم فرو میرفت. بچهها به شیشه میزدند. نمیتوانستم بلند شوم.همانطور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بیاختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم.
ناخن شست پایم سیاه شده بود.دلم ضعف میرفت.بچهها که مرا با آن حال و روز دیدند از ترس گریه میکردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس.نمیخواستم پیش بچهها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز میگرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد میزدم: « صمد! صمدجان! پس تو کی میخواهی به داد زن و بچههایت برسی. پس تو کی میخواهی مال ما باشی؟! »
هنوز پیشانیام از داغی بوسهاش گرم بود.به هر زحمتی بود،بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچهها گریه میکردند. هیچطوری نمیتوانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان میسوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم:« بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد میخندد.»
بچهها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز میکرد و با شیرینزبانی بابا بابا میگفت. به من نگاه میکرد و غشغش میخندید. جای دست و دهان بچهها روی قاب عکس لکه میانداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار میدادم. به سمیه گفتم:« برای مامان یک لیوان آب بیاور.» آب را خوردم و همانجا کنار بچهها دراز کشیدم.؛ اما باید بلند میشدم. بچهها ناهار میخواستند. باید کهنههای زهرا را میشستم. سفرهی صبحانه را جمع میکردم. نزدیک ظهر بود. باید میرفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه میآوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچهها سرگرم پوست کندن نارنگیها شدند، پنهان از چشم آنها بلند شدم. چادر سر کردم و لنگلنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
3.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه آقا: بچه زیاد بیارید...