#کاشبرگردی
مادرانهترین کتاب شهدای مدافع حرم و خاطرات #شهیدزکریاشیری به روایت مادر شهید است
✍معتقدم #یادتباشد پنجرهای عاشقانه بود برای از خود گذشتن
و
#کاشبرگردی پنجرهای مادرانه برای از کجا آمدن است.
#کاشبرگردی مادرانهایست برای همهی نسلها
آیندهای روشن از همهی مادرانی که از جگرگوشههایشان گذشتند تا ما طعم تلخ ناامنی رانچشیم
#کاشبرگردی روایت تربیت حمیدها و زکریاهاست
#کاشبرگردی روایت همهی مادران شهدای سرزمین ماست.
✍نویسندهی کتاب
@Revayate_ravi
#قسمتاول
🍃🍂ما اهل روستای حسینآباد زنجانیم.
🍃🍂#زکریا فرزند دوم من هست و دخترم صغری فرزند اول
🍃🍂سختی زندگی من از زمانی آغاز شد که کربلایی(پدر زکریا) به جبهه رفت.
🍃🍂صبح که از خواب بیدار میشدم،زکریا رو به پشت میبستم و با همون وضع به طویله میرفتم
گاو رو میدوشیدم
به گوسفندها علوفه میدادم
صبحانه نخورده ناهار میگذاشتم
بعد پای دار قالی مینشستم.
@Revayate_ravi
🍃🍁#زکریا از بچگی مریض بود و خیلی بیقراری میکرد.
مجبور شدیم به دلیل بیماریش اون رو به بیمارستان ببریم و عمل کنیم.
🍃🍂پرستار گفت:خانم برادرت رو روی تخت بگذار.
گفتم:برادر کجا بود ، پسرم هست
اون موقع من ۱۸ ساله و کربلایی ۲۲ ساله بود.
🍃🍂از همون بیمارستان برای سلامتی #زکریا نذر کردم که هر سال تاسوعا براش گوسفند قربونی کنم.
@Revayate_ravi
#قسمتدوم
🦋اون موقع بچهی سومم یحیی هم بدنیا اومد
خواستم شب قدر برم مسجد
🦋برای بچهها نون روغنی و کشمش بردم.
میخواستم بچههام حتی شده به اندازه چند دقیقه از باران شب قدر بینصیب نمونن.
🦋خانمهای مسجد مسخرم میکردن.
سه تا بچه رو ردیف کرده بیاد مسجد که چی بشه؟؟
انگار واجبه!!
🦋سواد خوندن نداشتم ، با تسبیح ذکر و صلوات میفرستادم
بچهها که خوابشون برد ، سریع نمازهای شب قدر رو خوندم.
@Revayate_ravi
🦋وقتی از مدرسه میومدن ، اولین کاری که میکردن باید کل کیفشون رو خالی میکردن که مبادا اشتباهی وسایل دوستشون رو آورده باشن.
🦋یه بار #زکریا پاکن دوستش رو اشتباهی آورده بود،گفت: فردا تو مدرسه بهش میدم
گفتم:نه!
همین الان برو تا تو برگردی ما هم سفره رو انداختیم.
🦋 بعد یه خاطره از نوجوونیم گفتم:
توی روستا لوله کشی آب نبود و مجبور بودیم تا چشمه بریم برای شستن لباسها
یه بار وسط شستن لباسها تایدم تموم شد.
از این ناراحت بودم که دوباره این همه راه رو باید برگردم که چشمم اُفتاد به تاید همسایمون
کلی ذوق کردم و با تاید همسایمون لباسها رو شستم.
اومدم خونه داشتم این قضیه رو تعریف میکردم که پدرم با ناراحتی گفت: بدون اجازه از مال مردم استفاده کردی؟
همین امروز برو و ازشون حلالیت بگیر و تایدی که استفاده کردی رو بهشون برگردون.
🦋پدر و مادرم این طوری من رو تربیت کردن که حواسم به حقالناس باشه!
منم وظیفه دارم این چیزها رو به شما یاد بدم.
@Revayate_ravi
اعضای محترم کانال راویان
سلام✋
اولین پنجشنبه برفی بهمنماهه☃
امیدوارم در کنار اعضای خانواده سلامت باشید😎
روزهاتون خدایی❤️
دلاتون زهرایی🙏
@Revayate_ravi
#کاشبرگردی
مادرانهترین کتاب شهدای مدافع حرم و خاطرات #شهیدزکریاشیری به روایت مادر شهید است
✍معتقدم #یادتباشد پنجرهای عاشقانه بود برای از خود گذشتن
و
#کاشبرگردی پنجرهای مادرانه برای از کجا آمدن است.
#کاشبرگردی مادرانهایست برای همهی نسلهاست
آیندهای روشن از همهی مادرانی که از جگرگوشههایشان گذشتند تا ما طعم تلخ ناامنی رانچشیم
#کاشبرگردی روایت تربیت حمیدها و زکریاهاست که چگونه در دامان خود #شهدا را تربیت کنیم
#کاشبرگردی روایت همهی مادران شهدای سرزمین ماست.
✍نویسندهی کتاب
@Revayate_ravi
#قسمتسوم
♦️♦️بعد از خشکسالی تو روستا اومدیم به شهر اقبالیه(از توابع قزوین) با فروش گاو و گوسفندمون تونستیم یه خونهی نقلی بگیریم.
♦️♦️سال ۷۶ بچهها دو دسته شدن
یک دسته که به مدرسه میرفتن
صغری
زکریا
یحیی
زینب
و دستهی دوم که کوچیکتر بودن
مرتضی
مجتبی
زهرا
♦️♦️پاییز و زمیتون اون سال خیلی سرد بود و ما پول کافی برای اینکه هر هفت نفرشان کاپشن و کلاه بگیریم نداشتیم
اول برای کوچکترها خریدیم و ماه بعد برای بزرگترها
♦️♦️یه روز #زکریا گفت:مدیر مدرسمون میگه به مادرت بگو حتما بیاد مدرسه
رفتم مدرسه مدیرشون گفت: سه روزه سر صف به #زکریا تذکر میدیم هوا سرده ، فردا داری میای کاپشن بپوش و کلاه بگذار.
♦️♦️با تعجب گفتم: #زکریا حتی یک کلمه هم به ما چیزی نگفت.
وقتی ازش سوال کردم ، گفت: ترسیدم چیزی رو از شما بخوام که نتونید بخرید😔
♦️♦️از همونجا رفتم بازار ، انگشتر نامزدیم رو فروختم و برای #زکریا کاپشن و کلاه خریدم.
@Revayate_ravi
♦️♦️رفته رفته اخلاق #زکریا تغییر کرد
سه ماه تابستون رو با دوستاش میرفت کار میکرد.
یه سال دستمزد تابستونش رو جمع کرد و برای من انگشتر خرید.
♦️♦️گفت: ننه رقیه!اون روزی که انگشترت رو فروختی برای کاپشن من ، خیلی بهم سخت گذشت.
♦️♦️سال ۸۶ بود
#زکریا هر وقت حرف مهمی داشت اونقدر توی آشپزخونه دور من میچرخید تا قفل دهنش باز بشه.
♦️♦️مدام در کابینتها رو باز و بسته میکرد.
گفتم: چیزی تو گلوت گیر کرده؟؟
پول میخوای؟؟
#زکریا گفت: میخوام زن بگیرم
چشمهام گِرد شد😳
@Revayate_ravi