رفیق!
حواست بہ جوونیت باشه،
نکنہ پات بلغزه
قراره با این پاھا
تو گردان صاحبالزمان باشۍ!
#شهید_حمید_سیاهکالی🌿
روزتون شهدایی🌷
@Revayate_ravi
#فرنگیس
#قسمتسوم
💠 یکی از آشنایان آمد و گفت:عراق قصر شیرین رو گرفته و به سمت شمامیاد ، خودتون رو به جای اَمن برسونید
یه تعداد از مَردهای روستا با ماشین🚌 رفتن برای کمک که ماشینشون قبل از رسیدن بمباران💥 شد و همه به #شهادت رسیدن.
💠بقیه اهالی روستا گفتن اگر ما رو هم بکشن باید جنازهها رو برگردونیم
برای ما ننگ هست که جنازههامون روی زمین بمونه و دشمن بهمون بخنده
هر طوری بود جنازهها رو برگردوندند.
💠غسالخونه نداشتیم
جنازهها رو کنار رودخونه بردیم تا غسل کنیم...که دوباره هواپیماهاشون اومدن و بمباران 💥کردن...رفتیم پناه گرفتیم
وقتی رفتن سریع اومدیم تا اونها رو کفن کنیم
ولی
دوباره اومدن و بمباران💥 کردن...و این داستان تا کندن قبر و دفنشون ادامه داشت ، حتی به ما فرصت دفن مردگانمون رو هم نمیدادن.
💠با پدرومادر و اهالی روستا به کوه چغالوند پناه بددیم ، بعضیها حتی کفش👟 هم به پا نداشتن.
💠توی گیلانغرب زنها با روسریهاشون جلوی عراقیها رو گرفتن
روسریهاشون رو پُر از خاک کردن و جلوی مسیر رودخونه رو گرفتن تا آب💧 به سمت عراقیها بره ، زمینشون گِلآلود شد و تانکهاشون تو گِل فرورفتن و نتونستن گیلانغرب رو بگیرن.
@Revayate_ravi
💠اهالی روستا که در کوه پناه گرفته بودند ، همه گرسنه بودند.
من و پدرم رفتیم روستا تا کمی آذوقه بیاوریم.
روستا مثل گورستان شده بود ، روی دیوارهایش دَست میکشیدم و میگفتم: شما را پَس میگیریم
نمیگذاریم خانهی ما دَست عراقیها بیفتد.
💠وسیلهها رو گرفتیم که برگردیم ، هر دو خشکمان زد.
دو سرباز 👮♂عراقی در کنار چشمه ایستاده بودند ولی پُشت به ما بودند
با خودم گفتم: #فرنگیس مرد باش!!!
تبر⛏ را دو دستی گرفتم و با.......
@Revayate_ravi
1.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت
حیات عندالرَّب..
@Revayate_ravi
💌 #وصیت_شهدا | #پیام_شهیدان
✍🏼 خواهرم، این انگشتان باید سالها بر سر فرزندم کشیده می شد تا بزرگ شود و در پیری عصای دستم باشد.
من به این امید فرزندم را از نوازش این انگشتان محروم کردم که تو با انگشتانت چادرت را سفت سفت بگیری...
@Revayate_ravi
#فرنگیس
#قسمتچهارم
🦋تبر⛏ رو دو دستی گرفتم و با قوت پایین آوردم.سرش صدا داد و اُفتاد توی آب💧 ، تبر روی فرقِسرِ سرباز عراقی جاموند.
سنگ تیزی گرفتم و با سرعت به سَر سرباز دیگه زدم.اون فقط نعره میزد
مچش رو پیچوندم و از پشت دستش رو گرفتم.
🦋تفنگشون 🔫رو گرفتم و با نوک تفنگ به پشتش میزدم تا تندتر حرکت کنه
وقتی رسیدیم پیش بقیه یه مقدار چایخشک و زردچوبه گرفتم تا جای زخمش رو ببندم
وقتی از کنارش رد میشدم از ترس خودش رو عقب میکشید.
🦋داییام اومد توی کوه به ما سر بزنه ، اون هم دو تا اسیر عراقی گرفته بود و با مال ما میشد سهتا
اسیرهای عراقی با هم حرف میزدن
از کسی که عربی بلد بود سوال کردم چی بهم میگن؟؟؟
خندید و گفت: از تو میترسن😱 ، میگن نوبتی بخوابیم نکنه این زن ما رو بکشه!!!
🦋چند باره دیگه هم رفتم روستای گورسفید خونهی خودم برای گرفتن آذوقه ، روستا پُر از تکههای خمپاره و پوکه شده بود و خونهام محل نگهداری کشتههای عراقی، پُر از کفن و خون و جنازه شده بود.
🦋همش منتظر بودیم جنگ تموم بشه به خونههامون برگردیم ولی فایده نداشت
بالاخره بعد از ۱۲ روز مجبور شدیم از کوه چغالوند که توش پناه گرفته بودیم بریم ، بچهها داشتن از گرسنگی میمردن😔
@Revayate_ravi
🦋پیاده راه اُفتادیم 🚶♂
برادر و خواهرهام و رو نوبتی کول میکردم ، از پاهام خون میومد ولی اهمیتی نمیدادم
یه کفش کهنه پیدا کردم و با پارچه دور اون رو بستم تا دیرتر پاره بشه.
🦋به گیلانغرب رفتیم باز به خاطر بمبارانها 💥مجبور شدیم به کوهها پناه ببریم
برادر و خواهرهام خوابشون نمیبرد به سختی روی سنگها میغلتیدن
با اونها شوخی😉 میکردم که بالشت کدومتون نرمترِ؟؟؟
با خنده گفتم: اگه بدونید بالشت من چقدر نرمِ؟؟!!! همه میخندیدن.😂
@Revayate_ravi