eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️خـواسـتگـاری بـا چشـم‌هـاے آبے♦️ ♦️♦️ گـلستــان یـازدهــم ♦️♦️ 🔲 خـاطــرات همسـر سـردار شـهیـد 🔲 🔲 قسمت : 1⃣ 💢اسفند ۱۳۶۴ بود.تو هنرستان تذهیب درس می‌خوندم.روزها خونه‌ی ما محل جمع شدن خانم‌هایی بود که برای پشت جبهه وسیله آماده می‌کردن.گوشه و کنار حیاط ، گُله‌گُله زن‌ها نشسته یا ایستاده مشغول کار بودن.یه عده توی یه قابلمه‌ی بزرگ مربا می‌پختن.بقیه شربت سکنجبین‌سرد شده رو تو دبه‌ها می‌ریختن.چندتا زن هم روی فرش بزرگی نشسته بودن و آجیل‌های توی سینی رو تو بسته‌های کوچیک بسته‌بندی می‌کردن.هفت،هشت تا زن دیگه توی هال دور یه سفره نشسته بودن و کلی کَله‌قند رو می‌شکستن. رفتم تو آشپزخونه ، مادرم با اشاره بهم گفت که سینی چایی رو ببرم برای اون دوتا خانمی‌که تو حیاط هستن. شستم خبردار شد موضوع از چه قراره. با دست‌های لرزون سینی چایی رو براشون بردم.و رفتم توی اتاقم ، تقویمم رو در آوردم توش نوشتم.۱۶ اسفند ۶۴ ، ضرب‌در کوچیکی زدم و نوشتم خواستگاری. 💢مهمون‌ها که رفتن‌مادرم بهم گفت: یکی از مهمون‌ها منصوره‌خانم بود که تو رو برای پسرش پسندیده.مادرم می‌دونست یکی از ملاکهام برای ازدواج اینه که همسرم پاسدار باشه.برای همین ادامه داد: به نظر خونواده‌ی خوبی میان ، پسرش هم پاسداره.مامان گفت: منصوره خانم و پسرش امشب میان خونه‌مون. شب شد.دست‌و‌پام یخ کرده‌بود.قلبم به تپش افتاد.از اضطراب و نگرانی نفسم بالا نمیومد.قرار شد باهم صحبت کنیم.وارد اتاق که شدم ، تمام قد ایستاده‌بود و سرش پایین ، از فرصت استفاده کردم و خوب نگاش کردم.شلوار نظامی هشت جیب پوشیده‌بود با اورکت کره‌ای و پیراهن قهوه‌ای.موهای بور و ریش و سبیل حنایی و بور داشت.چشم‌هاش رو ندیدم چون تمام مدت سرش پایین بود. 💢 صحبت‌هامون رو شروع کردیم ، وقتی ازش پرسیدم : هدفتون از ازدواج چیه؟ سریع جواب داد ، کامل کردن دینم.بعد مکثی کرد و ادامه داد: توی جبهه ، موقع عملیات ، مرخصیا لغو میشه ، یعنی بعضی وقتا رزمنده‌هایی که متاهل هستن میگن: خودش که زن‌و‌بچه‌نداره ، راحته!!!می‌خوام شرایطشون رو درک کنم.فکر می‌کنم اگه در شرایط یکسان وضع اجرا بشه بهتره.از صداقتش خوشم اومده‌بود. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایتی از احسان جاویدی از تجربه‌ای ناب در البوکمال . روایت خاطرات ۴ماه حضورش در سوریه و خدمت رسانی در بیمارستان زنان و زایمان، در منطقه ای که خانواده های مردان داعش در آن اسکان داده شدند.این کتاب به قلم زینب عرفانیان نگاشته شده که حفاری ظریفی است به لایه‌های زیرین جنگ سوریه و نوع حضور ایران در هفت سال جنگ با داعش. همسایه‌های خانم جان روایت الفبای جدید جنگ است از دست‌پرورده‌های است. روایت از آنچه در سوریه گذشته و آنچه با دستان خود برای مردم سوریه انجام داده‌اند. 🛑قیمت. ۴۵۰۰۰تومان 🛑باتخفیف. ۴۱۰۰۰تومان @ketabresan_behshahr لینک کانال در ایتا و تلگرام 👆🏻 @ketab_hesan سفارش @Revayate_ravi
34.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ناگفته‌های پرستار ایرانی از رسیدگی به زنان باردار خاطرات تلخ و شیرین و بسیار جذاب احسان جاویدی را در کتاب مطالعه کنید. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آشنا شدنش با علی محمودوند و مجید پازوکی، او را عاشق بچه های گروه کرد... آخرین تفحص اش، شب بعد از شب های قدر بود قبل از شهادت، به عکاس سفارش کرد تا از او عکس بگیرد که بعدا به دردش می خورد و آخر در جستجوی شهدا، به همراه علیرضا شهبازی، در پر کشید... شهید محمد زمانی زمزمه اش این بود: عشق است در آسمان پریدن عشق است در خاک و خون غلطیدن 🕊 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 لبنانی‌های قدرشناس برای سوختی که ایران به کشورشان فروخت و با اقتدار در حال ارسال آن به لبنان است، سروده‌ای زیبا ساخته‌اند: دریای لبنان را مزین کردی، به سلامت و در حمایت رسیدی، خدا به همراهت، چشم آمریکا کور، بیروت به تو خوش آمد می‌گوید، ای نفتکش ایرانی 💬 عباس کلاهدوز @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبـے ♦️ ♦️♦️ گـلسـتـان یــازدهــم ♦️♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 🔲 قسمت : 2⃣ 💢 از اتاق اومدیم بیرون .پدرم با اشاره‌ی چشم و ابرو پرسید: نظرت چیه؟؟ با خجالت گفتم: هرچی شما بگید.بابا لبخندی زدوگفت: مبارکه!!!! پدرم گفت: برای ما مادیات اصلا مهم نیست.خدا خودش شاهده که ما حتی درباره‌ی خونواده‌ی شما تحقیق هم نکردیم.همین که از روز اول جنگ توی جبهه‌هست برای ما کافیه. مرد متدین و باخدا و شجاع و باغیرتیه.انقلابی و حزب‌اللهیه.اینا از همه چیز با ارزش‌تره.اگه بدونم شما امروز ازدواج می‌کنین و فردا شهید میشین ، من باز هم دخترم رو به شما میدادم. 💢فردا رفتیم خونه‌ی مادربزرگم.دایی محمودم ، هم از جبهه اومده‌بود.مامان خواستگاری من رو بهشون گفت. دایی محمود گفت: حالا داماد چیکاره‌هست؟؟؟ مامان گفت: مثل شما پاسداره.اسمش دایی محمود از تعجب چشماش گرد شده‌بود.گفت: علی‌آقا؟؟؟گفتیم: مگه می‌شناسیش؟؟؟ گفت: یعنی شما علی‌آقا رو نمی‌شناسین؟؟؟علی‌آقا فرمانده‌ی ماست.بابا یه لشکر انصارالحسینِ و یه علی‌آقا!!!!!یه آدم نترس و شجاع.فرمانده‌ی اطلاعات عملیات هست.بچه‌ها یه چیزایی ازش تعریف می‌کنن ازش دروغ و راست.اما ما دروغاش رو هم باور می‌کنیم.می‌گن میره تو خاک دشمن و سر صف غذای اونا وامی‌ایسته.خدا حفظش کنه. مامان با تعجب گفت: اصلا به ما نگفتن فرمانده‌هست .نه خودش ، نه مادرش. دایی محمود گفت: علی‌آقا از اون آدم‌های مخلص و با خداست.اگه دامادت بشه ، شانس آوردی. 💢بهتون بگم : !خودش رو وقف جبهه و جنگ کرده.از اون مردایی نیست که تا ازدواج کرد ، برگرده و بچسبه به زندگیش.مامان هم با زیرکی بهش گفت: حالا نه اینکه تو زن گرفتی ، خونه‌نشین شدی؟؟!! دایی گفت: ای بابا!!منِ با مقایسه نکنین.منِ ضربدر صد ، نَه ، ضربدر هزار هم بکنید.باز هم نمیشم دایی محمود رفت آلبومش رو بیاره تا عکس‌های علی‌آقا رو به ما نشون بده.تا اون روز فکر می‌کردم همسرم ، یه مرد چهارشونه و قدبلند هست با چشم‌ و ابروی مشکی.اصلا فکر نمی‌کردم روزی با مردی بور و چشم آبی ازدواج می‌کنم. دایی محمود دست گذاشت روی یکی از عکس‌ها و گفت....... @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا