#خاطرات_شهید ❤️
●حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا...😊
شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عج)...
●می گفت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه... گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد....😔
●بعد از حسیــن، کاکا علے شـد فرمانده تخریـب...
دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد.🤔
گفتـم کاکا علے این چـیه پوشیدے زشتـه!
گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ!
گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟
گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده.✅
روی آسـتین جاے یک پارگے بود.
گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟
گفت: جاےترکـشیه که به بازوے ایرلو رفته.
هر وقت خسـته میشـم. دلم مےگـیره سرم رو مےگذارم رو این پارگےآروم میشم!💔
📎پ ن : #شهید_علی_ناظمپور(کاکاعلی) 🌹
سمت: فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی(ﻋﺞ)🌷
@Revayate_ravi
♦️ خـواستـــگارے بـا چـشـــمهاے آبــــے ♦️
♦️♦️ گـلســــتان یـــــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــــرات هـمســــر ســردار شهیــد #عـلےچـیــتســـازیــان
🔲 قسمت : 4⃣
💢 دایی با اومدنش همه رو به تکاپو انداخت.سریع سفره عقدم رو آماده کرد.
مادر بزرگماومد و به مادرم گفت: هنوز عروس رو آرایشگاه نبردی؟؟ عروس اینجوری ندیدهبودیم؟؟
مادرم از هر انگشتش یه هنر میبارید.علاوه بر اینکه خیاط ماهری بود ، آرایشگری هم بلد بود.بعدازظهر علیآقا و خونوادش با یه کیک بزرگ اومدن برای عقد. بعد از مراسم یه لحظه چشمم افتاد تو آینه.علیآقا داشت نگام میکرد. خجالت کشیدم.زود نگاهم رو دزدیدم و سرم رو پایین انداختم.این اولینباری بود که علیآقا درست و حسابی من رو میدید.
💢 چند روز بعد من و علیآقا و دایی محمود و خانومش رفتیم قم.بعد از زیارت رفتیم هتل.دایی در یه اتاقی رو باز کرد و زندایی رو تعارف کرد تو.علیآقا هم در اتاق کناری رو باز کرد و گفت:بفرمایید.هم خجالت میکشیدم و هم احساس بیپناهی میکردم.بین دو راهی موندهبودم.نگاهی به زندایی کردم و با چشمهام التماس میکردم من رو پیش خودش ببره.اما زندایی خداحافظی کرد و رفت.احساس ناامنی میکردم.فضا برام سنگین بود.علیآقا رفت دستشویی تا وضو بگیره.وقتی اومد گفت: معلومه هم خستهای و هم خوابت میاد.من میخوام نماز بخونم ، اگه معذبی من برم پایین.گفتم: نه!!!شما راحت باش.گفت:پس برق رو خاموش میکنم تا راحت بخوابی و خودش ایستاد به نماز.من هم از فرصت استفاده کردم و چادرم رو در آوردم و پتو رو روی صورتم کشیدم و خوابیدم.
💢 بعد از قم علیآقا رفت جبهه.یه ماه بعد برادرشوهرم امیر یه نامه از علیآقا برام آورد.نامه خیلی ساده و مختصر بود.جز سلام و احوالپرسی چیز دیگهای نداشت ولی برای من قوت قلب بود.موقع خواب نامه رو زیر بالشتم گذاشتم و از اون روز به بعد هر جا که میرفتم اون رو توی کیفم میذاشتم و با خودم میبردم.فکر میکردم اون نامه در واقع خود علیآقاست.تا اینکه از مرخصی اومد و با هم رفتیم خونشون.خونه کسی نبود همهی خونواده چند روزی رفتهبودن خونهی حاجصادقشون.رفتیم اتاق خوابش.روی همهی دیوارها عکس امام و شهدا با پونز چسبیدهبود.رفت آلبومش رو آورد و یکییکی عکس دوستانش شهیدش رو بهم نشون داد.چندبار هم به بهانهی آوردن چیزی از قفسهی کتابها واداشت تا از جام بلند بشم.حدس زدم چون خجالت میکشه به من نگاه کنه، به این بهانه میخواد من رو بهتر ببینه.
پرسیدم:علیآقا!!!شنیدم بچههای لشکر انصار شما رو خیلی دوست دارن.میگن شما از بین زندانیا و جرمبالاییها.......
@Revayate_ravi
°•「♥️💍」•°
عادتداشتاگـھیِروزخونـھنمـےآمد ،
حتمافردابایِدستگلبـھدیدنهمسرش
میرفت :))
بـھهمسرشگفتـھبودتوعشقاولمنیستـے..
اولخدابعدسیدالشھدابعدشما..:)💍
#عاشقانـھایبـھسبڪشھدا #شھیدحمیدسیاهکالـے'
@Revayate_ravi
بچہها اصرار بر امر حق داشتہ باشید.
یہ چیزۍ فهمیدۍ خوبہ، ولش نکن؛
سختہ اولش، ولے بعدش ملکہ میشہ
میبینۍ این گناه سختہ، ولی ترکش کن
یہ ذره تحمل کن، بعد سهل میشہ...🤲🏼
#ترڪگناه
#حاجحسینیکتا
@Revayate_ravi
4.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 عصبانیت تهیه کننده #گاندو
انتشار کارت هویت سیاسی جاسوس انگلیس برای اولین بار در صدا و سیما
عصبانیت تهیه کننده گاندو از این حجم از وادادگی وزارت خارجه؛ برای سباستین مینوشتند کاردار فرانسه، برای شارلوت دبیر دوم سفارت علیا حضرت ملکه بریتانیا!
@Revayate_ravi
آرزو داشت هم در بهشت زهرا قبری داشته باشد و هم کربلا. در جرف الصخر (نزدیک کربلا) تکهتکه شد. بخشی از بدنش را پیدا کردند ودر قطعه۲۶ دفن کردند. چندروز بعد تکههای دیگرش را پیدا ودر کربلا خاک کردند. دخترش ۳ساله بود و پسرش ۴ماه بعداز شهادتش بدنیا آمد.
شهیدمدافعحرم #حمیدرضا_زمانی
@Revayate_ravi