♦️ خـواستـگـارے بـا چـشـمهـاے آبے ♦️
♦️♦️گـلستـان یـازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر سـردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان
🔲 قسمت: 9⃣
💢 میگ عراقی اونقدر پایین بود که صدای تِتِتِتِ پشتسرهم مسلسل هم بیشتر میشد.تیرها به آسفالت و جاده و کوه و سنگریزهها میخوردن و به سمت ما کمونه میکردن.راننده خیلی آرتیستی رانندگی میکرد.شانس آوردیم که هیچ ماشینی توی جاده نبود که اگه بود قبل از اینکه میگ عراقی کاری بکنه ، با ماشینهای وسط جاده شاخ به شاخ میشدیم.شروع کردم به گفتن شهادتین.اما کمی بعد میگ از ما جلو اُفتاد و مسیرش رو تغییر داد و پشت یه کوهی گم شد.به همدان که رسیدیم دود غلیظی آسمون شهر رو سیاه کردهبود.راننده از یه عابری سوال کرد و گفتن: انبار نفت و پمپ بنزین رو زدن.یه مینیبوس پر از مسافر تو پمپ بنزین بود که آتیش گرفت و مسافراش همه شهید شدن.
💢 توی اون مجروحیت یه تیر کمونه کردهبود و از کنار کمر علیآقا رفتهبود توی باسنش.طوری که دکترها هم نتونستن اون رو بیرون بیارن.علیآقا با همون وضعیت اومد همدان و محتصری وسایل برداشتیم و با هم رفتیم دزفول.
زندگی تو دزفول برای من که بچهی همدان بودم فرق داشت.یه روز صبح بالشتم رو که بلند کردم دیدم یه حشرهی سیاه و بدشکل زیرش هست.فاطمه(همسر آقای فضلی) گفت: نترس!!!! اینجا پر از عقربه ، عقربها تو منطقهی گرمسیر زندگی میکنن.کارشون نداشتهباشی ، آزاری ندارن.در طول روز خبری از عقربها نبود.اما همین که شب میشد سروکلهشان پیدا میشد.شبهای اول خوابم نمیبرد.همهاش فکر میکردم عقربی زیر بالشتم هست.اما خیلی زود برام عادی شد.صبحها بدون سروصدا جارویی برمیداشتم و عقربها رو جارو میکردم.
💢 من و فاطمه (همسر شهید فضلی) تصمیم گرفتیم یه دستی به سروگوش خونه بکشیم.رفتیم بازار چند مدل پارچه خریدیم.چقدر دلمون به خونه تو #گـلستــانیـازدهــم خوش بود.اونقدر ذوق داشتیم تا رسیدیم خونه نشستیم پشت چرخ و شروع کردیم به دوختن.
زیبایی خونه به فرش و پردهاش هست.ما که فرش نداشتیم ، اما اون پرده خونه رو واقعا شبیه خونه کردهبود.از پارچههای اضافی هم چندتا دمکنی و دستگیره دوختیم و به در و دیوار آشپزخونه آویزون کردیم.وقتی علیآقا و آقا هادی وارد خونه شدن از اون همه تغییر تعجب کردن.ذوق میکردن و با خوشحالی همه جا سرک میکشیدن.
@Revayate_ravi
ازش پرسیدند:
ابراهیم؟! چرا همراه بقیه رزمنده ها به
دیدن امام نرفتی؟
جواب داد:
" ما رهبر را برای تماشا نمیخواهیم. ما رهبر را میخواهیم برای اطاعت کردن...."
#قهرمان_کانال_کمیل
#شهید_جاویدالاثر
#شهید_ابراهیم_هادی
@Revayate_ravi
از خرابه هق هق طفلی سه ساله می رسد
خطبه ی جانسوز او با آه و ناله می رسد
گفته بابا از اسارت خسته ام، کِی از خدا
جرعه ای شهد شهادت بر سلاله می رسد
@Revayate_ravi
🚨احترام ویژه به #فرزند_شهید
سردار پاسدار علی فضلی میگوید:
💠 من برادری داشتم به نام «رحمان» که در سال ۱۳۶۱ در جبهه شهید شد. وی پسری به نام #مصطفی دارد که در زمان شهادت پدر چهارماهه بود. یک روز که در محضر مقام معظم رهبری بودیم، مصطفی را نیز با خود بردم. او در داخل حیاط نشسته و ما وارد جلسه شدیم، جلسهی ما حدود دو ساعت طول کشید. بعد از جلسه که بیرون آمدیم، حضرت آیتالله خامنهای چشمشان به مصطفی افتاد من او را به #حضرت_آقا معرفی کردم. معظم له وقتی فهمیدند که وی فرزند شهید است چهرهشان #دگرگون شد و مصطفی را در آغوش کشیدند و بوسیدند. سپس به صورت گلایه به من فرمودند: «چرا زودتر به من نگفتی؟» بعد، معظمله به داخل اتاق خود رفتند و یک #ساعت و #خودکار برای مصطفی هدیه آوردند و به وی دادند.
📘 خورشید در جبهه، ص ۱۹۴
@Revayate_ravi