🌸یکی از دوستانشان تعریف میکرد : در منطقهی طلاییه بودیم و میدانستیم ایشان چقدر خسته هستند...میخوابیدند و ۲ یا ۳ ساعت دیگر بیدار میشدند ... میگفتیم که الان وقت نافلهی شب نیست، نماز قضا میخوانید؟ .. میگفتند نه!
اینحا سرزمین شهدایی چون سید مرتضی آوینیست
چون حاج محمدابراهیم همت است
و شهدایی چون حاج حسین خرازی است!
من برای هرکدام از آنها یک نافلهی شب میخوانم ... چون احساس میکنم باید به شهدا هدیه بدهیم تو آنها نیز متقابلا به ما هدیه بدهند و توفیق بدهند به فرهنگ شهید و شهادت خدمت بکنیم...
@Revayate_ravi
🌸کنار جاده میایستاد، دست تکان میداد تا یکی از اتوبوسهای راهیان نور جلوی پایش ترمز میزد... سوار میشد گرم میگرفت و بعد روایتگری را شروع میکرد...
🌸یکبار سوار اتوبوسی شدیم که بسیار شرور و جسور بودند
تا چشمشان به آقای ضابط افتاد گفتند : بهبه آخوند ! .. تا توانستند حاج آقا را دست انداختند.. شوخی را از حد گذرانده بودند ..یقین داشتیم که الان دیگر حاج آقا پیاده میشود ..
ولی بلند شد رفت ته اتوبوس و گفت : بچهها دوست دارید برایتان بخوانم و کف بزنید؟ ... حاجی میخواند و آنها دست میزدند .. کمکم حاجی محفل را به دست گرفت و یواش یواش مسیر شعرها را عوض کرد ... باید پیاده میشدند .. صادی هق هق شان میآمد .. هرچه اصرار کردند حاج آقا بیشتر در اتوبوسمان بمان گفتند نه الان نوبت دیگران است
@Revayate_ravi
حـــــاج عبـــــدالله ضــــابط همیشه میگفت :
با شهدا بودن خود یک انقلاب است
و
انقلابی بودن روش یک منتظر !
@Revayate_ravi
حــــــاج عبــــدالله ضــــابط در خاطراتش اینطور نقل میکند:
در زمان حیات سیدمرتضی آوینی خیلی دلم میخواست اورا ببینم.. چند باری هم قرار گذاشتیم اما نشد!
تا اینکه سیدمرتضی در فکه آسمانی شد ..
در یکی از سفرهای راهیان نور در خواب سیدمرتضی آوینی را دیدم و با او دردو دل کردم... و گفتم خیلی دلم میخواست تا زنده بودید شما را ببینم ولی توفیق حاصل نشد..
سیدمرتضی آوینی گفت فردا ساعت ۸ بیا سر پُل کرخه منتظرت هستم ..
صبح از خواب بیدار شدم .. منِ بیچاره که هنوز به زنده بودن شهدا شک داشتم گفتم این چه خوابی بود، حالا میروم ببینم چه خبر است..
بلند شدم رفتم سر قرار با نیم ساعت تأخیر .. دیدم خبری نیست.. داشتم مطمئن میشدم خواب و خیال است...
سربازی که در آن نزدیکی در حال نگهبانی بود آمد و گفت : شما منتظر کسی هستید.. گفتم بله با یکی از رفقا قرار داشتم... گفت چه شکلی بود؟ ، مشخصات او را گفتم... گفت : رفیقت آمد اینجا، تا ساعت ۸ هم منتظرت شد نیامدی.. بعد که خواست برود به من گفت : کسی با این اسم و قیافه میآید اینجا به او بگو آقا مرتصی آمد خیلی منتظرت شد نیامدی ، کار داشت رفت اما روی پل با انگشت چیزی نوشت برو بخوان.. رفتم دیدم دست خط خود آقا مرتضیست .. نوشته بود :
آمـــــدیم نبـــــودید وعدهی ما بهشـــت سید مرتضی آوینی
@Revayate_ravi
عشق بازی کار هر شیاد نیست
این شکار دام هر صیاد نیست
عاشقی را قابلیت لازم است
طالب حق را حقیقت لازم است
عشق از معشوق اول سر زند
تا به عاشق جلوهی دیگر زند
تا به حدی که بَرَد هستی از او
سر زند صد شورش و مستی از او...
@Revayate_ravi
هدیــــــــه نثار علمــــــــدار روایتــــــــگرے کشــــــور حـــــــاج عبـــــــــداله ضـــــابـط
و
علمــــــــدار روایتـــــــــگرے استـــــــان مازنــــــــدران حـــــــاج رحیـــــــم کابلے
#صلوات
@Revayate_ravi
#تلنگــرانـــہ
آیٺ الله جـاودان مےفرمـودند: ↓
°• اگہ کسےدرجنگ
#شهـیدبشہ یڪبارشهـیدشده
اماکسے اگہ
باهواےِ نفـس خودش بجنگه
#هرروزشهـیدمیشہ •°
@Revayate_ravi
🔴شهیدی که با صحنه شنا کردن دختران روبرو شد!
⬅️ دکتر محسن نوری دوست و همرزم شهید احمد علی نیری می گوید یکبار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیدم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم!بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم.بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود.یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.»
من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله…» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند.من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»
@Revayate_ravi