eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
انجمن راویان شهرستان بهشهر
🕊⚘ دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲 . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉 فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶 گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇 بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝 همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨 می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌 پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙 🌷 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌 همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید.😇 ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻‍♀️ از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیداکرده‌بودم @Revayate_ravi
سلام✋ عبادات همگی قبول🙏 امروز اینجا به خاطر تولد امام مجتبی(ع) غوغایی بود❤️ قرار همیشگی ما ساعت ۱۰ شب آماده‌اید یا علی✌️ @Revayate_ravi
حق ماموریت نمی گرفت. ✍پایان کار اداری می رفت کارت میزد و دوباره بر می گشت و تا ۵ یا ۶ غروب کار می کرد(یعنی اضافه کاری نمی گرفت) ✍سرباز راننده اش را تاجویبار که خانه اش بود می رساند. خودش رانندگی می کرد. سرباز می گفت :شما چرا رانندگی می کنید؟؟؟ ✍ جواب داد:دنبال این چیزها نباش. همه چیز که این بایدها و نبایدها نیست ما اونقدر خودمون رو درگیر القاب و عناوین کردیم که یادمان رفت.... همه با هم برادریم و باید کنار هم باری از روی دوش مردم برداریم🤝 @Revayate_ravi
✍همکاری با یعنی زندگی جهادی کلمه ای به نام استراحت در قاموس این آدم نبود. @Revayate_ravi
✍یک سال نیت کرده بود برود پیاده روی اربعین همه چیز آماده ✍خبر دادند زوار افغانستانی و پاکستانی که به مرز رسیدند جایی برای اسکان ندارن کسی متعهدتر از خودش را پیدا نکرد. و رفت اردوگاه خرمشهر ✍سال بعد هم نیومد گفتم:مگه باز هم مهمان خارجی داری؟؟ گفت:نه! ولی خیلی از مازندرانیها ماشین خودشون رو میارن داخل حیاط اردوگاه پارک می کنن. ✍با تویوتا زوار رو مرتب تا مرز شلمچه میبرد و میاورد. ولی بالاخره دو ، سه روز مونده به اربعین ۹۴ خودش رو رسوند. @Revayate_ravi
ادامه دارد.....
انجمن راویان شهرستان بهشهر
📚 📌آنجا از اولین تا آخرین را می شد مشاهده کرد و حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود، حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودند. می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه، از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آنها شدم چند تایی را اسم بردم، گفتند؛ نه همه رفقای شما سالم هستند. 📕تعجب کردم ،پس منظور از این ماجرا چه بود؟من‌ آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ میشدند مشاهده کردم. چند روز بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم، اما فکرم به شدت مشغول بود، چرا من برخی از دوستانم که الان مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟ یک روز برای اینکه حال و هوایم عوض شود با خانم و بچه‌ها برای خرید بیرون رفتیم، به محض اینکه وارد بازار شدم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد. رنگم پرید به همسرم گفتم این مگه فلانی نبود؟ 📘همسرم که متوجه نگرانی من شده بود گفت چی شده ؟آره، خودش بود. این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود برای به دست آوردن پول مواد، همه کاری می‌کرد.... گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدم که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود! مرتب به ملائک خدا التماس می کرد. حتی من علت مرگش رو هم میدانم... خانمم با لبخند گفت مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟؟ 📙حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه. خانم من گفت فعلا که سالم و سرحال بود. آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم. پس اون چیزهایی که من دیدم نکنه توهم بوده؟! 📒دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد بعد هم تشییع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد. من مات و حیران مانده بودم که چی شد از دوست دیگرم که با خانواده آنها فامیل بود سوال کردم علت مرگ این جوان چی بود؟ گفت بنده خدا تصادف کرده. و بیشتر توی فکر فرو رفتم. اما من خودم این جوان را دیدم ....او حال و روز خوشی نداشت، اعمال و گناهان و حق الناس و ...حسابی گرفتارش کرده بود. 📖به همه التماس می‌کرد تا کاری برایش انجام دهند. چند روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لا به لای صحبتهایش گفت چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی را قطع کنه و بدزده... ظاهرا اعتیاد داشته و قبلا هم از این کارها می‌کرده. همان بالا برق خشکش می کنه و مثل یک تکه چوب پرت میشه پایین. خیره شده بودم به صورت این مهمان و گفتم؛ فلانی رو میگی؟ گفت بله خودشه... پرسیدم شما مطمئن هستید ؟ گفت آره خودم اومدم بالا سرش. اما خانوادش چیز دیگه گفتند...... نثار 🌹صلوات💐💐💐 📘📙📒📕📘📙📒📕 با تشکر از دوستان که در این مدت ما را همراهی کردند. چون با انتشارات ابراهیم هادی که ناشر کتاب است، صحبت شده بود که قسمت هایی از کتاب گذاشته شود، ما هم تا به اینجا بسنده کردیم. ولی قسمت هایی از این کتاب مانده، ان شاالله دوستان با خرید آن می توانند هم به انتشارات کمک کنند. هم چند بار کتاب را مطالعه بفرمایند. التماس دعا. تشکر 📒📒📒📙📙📙📘📘📘📕 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 مراقبم باش... ⚡ ماه رمضان ماه تقوا است، تقوا عبارت است از آن حالت مراقبت دائمی که موجب می شود که به کج راهه نرویم... @Revayate_ravi