eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🌹 من هم برای اینکه وارد دعوا نشم.توپ رو انداختم تو زمین داماد.(خُب دوماد از این قرتی بازیها خوشش نمیاد)رفتن ضبط صوت آوردن ، تا روشن کردن ، سروکله‌ی مهدی پیدا شد.کاردش میزدی ، خونش در نمیومد.وسط حیاط دادوهوار راه انداخت که من دست عروس رو می‌گیرم و میبرم .شما اینجا هر فسق و فجوری که دوست دارید انجام بدید.دخترها با لب‌ولوچه‌ی آویزون ضبط رو جمع کردن و بردن تو آشپزخونه. 🥀🌹موقع رفتن با لباس عروس رفتم توی حیاط.مهدی خیلی خجالتی گفت: یه چیز بگم؟؟گفتم: بگو!!!!! گفت: ماشین عروسمون صندلی نداره.باید بری کف ماشین بشینی!!!! یعنی‌چی؟؟ تعمیرکار بدقولی کرد!!" پس چطور رانندگی می‌کنی؟؟!! صندلی راننده هست ولی بقیه‌ی صندلی‌ها ......برای اینکه راحت باشی کفش رو موکت کردم.مثل خریدارها نگاه انداختم به سرتاپای ماشین.به جای گل دورتادورش جای بتونه بود.خندیدم.با اعتماد کامل نشستم کف ماشین عروس.چهارزانو با لباس عروس. شرط کرده‌بود کسی حق نداره پست‌سر ماشین راه بیفته و بوق‌بوق کنه. 🥀🌹فقط اسمش بود عروس شده‌بودم.دامادی در کار نبود.از فردای عروسی با لباس سپاه رفت ، قم.سال اول زندگیمون یه پاش تهران بود ، یه پاش قم.تو تیم حفاظت آقای اژه‌ای،صانعی،جوادی‌آملی،اردبیلی و هاشمی‌رفسنجانی خدمت می‌کرد.هفته تموم میشد و اگه مهدی دوسه روز به خونه سر میزد من جشن می‌گرفتم.همه‌ی نبودن‌هایش به کنار،با تهدید خونواده‌های پاسدار زندگیم شده‌بود نورعلی‌نور. هر روز خبر می‌آوردن زن فلان پاسدار رو دزدیدند،بچه‌ی فلان پاسدار رو بردن.مهدی مدام توی گوشم می‌خوند که در رو به روی کسی باز نکنم.من هم طعم تلخ تنهایی‌هام رو با کتاب شیرین می‌کردم. 🥀🌹زمستون ۶۲ باردار بودم.ماههای آخر موعد زایمانم بود ،خودم رو رسوندم بیمارستان.بستری شدم.رفتم اتاق عمل، بچه به‌دنیا اومد.هیچ‌کس نیومد بالای سرم.اصلا کسی خبر نداشت.تلفن نداشتن.چطور باید بهشون اطلاع میدادم.مرخص شدم ولی کسی نیومد به دنبالم.تازه پا گذاشته‌بودم تو نوزده‌سالگی. خدا فریده‌خانم ، خواهر آقا مهدی رو از غیب رسوند.پرستار بود اومده‌بود برای کاری سر بزنه ، من رو اونجا دید.گفت: خودم می‌برمت.بچه بغل اومدم لب خیابون، زیر تیغ آفتاب تیرماه.می‌بوییدمش.با پر چادر تندتند بادش می‌زدم.علف زیر پام سبز شد تا تاکسی گرفتیم. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"شهادت" اجر کسانی است که مدام در زندگی خود درحال "درگیری با نفس" اند . و زمانی که نفس سرکش خود را رام نمودند، خداوند به مزد این "جهاد اکبر" شهادت را روزی آن ها خواهد کرد . . . @Revayate_ravi
💢یک آلمانی روی شیشه عقب ماشینش نوشته بود: *نه فیس بوک،نه وات ساپ،نه توییتر،نه اینستاگرام داره* 🔘اما یک میلیارد و هشتصد میلیون دنبال کننده داره او محمد پیامبر خداست(ص) @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید_محمد_محمدی در خانه بودم که به یکباره با صدای وحشتناک کوبیدن در به خودم آمدم😰 رفتم سمت در، دیدم بچه‌ها هراسان و مضطربند😰 گفتم چه شده که در را اینطور می‌زنید؟ امیررضا پسر کوچکم از شدت وحشت زبانش بند آمده و تمام صورتش پر از اشک شده بود 😭و گریه می‌کرد.احمدرضا گفت مامان، بابا را با چاقو زدند 🔪🥀 سراسیمه خودم را بالای سر محمد رساندم. محمد غرق خون، کف خیابان افتاده بود. از پهلویش مثل چشمه خون می‌جوشید😔 به سختی تکلم می‌کرد و می‌گفت دارم می‌سوزم. تشنه‌ام، آب بدهید😢 هرطور بود محمد را به بیمارستان رساندیم. کمتر از دو ساعت بعد به شهادت رسید🥀 ۲۷ مهرماه سال ۹۹ در یکی از کوچه پس‌کوچه‌های تهران شهادت به سراغ مردی آمد که سال‌ها در پی شهادت بود.محمد محمدی قرار بود بار و توشه سفر به سوریه‌اش را ببندد و برای دفاع از حرم عمه سادات برود اما آنقدر مخلص بود و گمنام خدمت کرد که به اذن خدا شهادت در خانه‌اش آمد @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حـدادیـان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تــهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 6⃣ 🥀🌹مهدی بعد از یکی دو روز پیداش شد.خوشحال و خندان.با انگشت اشاره یقه‌اش رو داد پایین.سیر زیر گلوش رو بوسید.اسم بچه رو هم خودش پیشنهاد داد:متبرک به‌نام 🥀🌹مهدی به آرزوش رسیده‌بود و بعد از مدتها قبول کردن که بره جبهه.مجتبی روی پام خواب بود.آروم و بی‌صدا وسایلش رو گذاشت داخل ساک.پاورچین‌پاورچین اومد طرفم.دولا شد.مجتبی رو بوسید.سرش رو نزدیک صورتم آورد و یواش گفت: (مجتبی رو سپردم به تو و تورو سپردم به خدا) مجتبی رو آروم خوابوندم.روی زمین.می‌دونستم اگه بیدار بشه و بو ببره ، پدرش راهی سفر هست ، بهونه می‌گیره.رفت که یه ماه برگرده برای تولد مجتبی.مطمئن بودم که زیر قولش نمیزنه. 🥀🌹تا پونزده روز هیچ خبری از مهدی نداشتیم ، نه تلفنی،نه نامه‌ای،نه پیغامی.بعد از مدت‌ها وقتی زنگ زد.انگار دنیا رو به من داده‌بودن.تو همون فرصت کوتاهی که بقیه مدام غر می‌زند ، که آقا تلگرافی،آقا زود باش.خیلی شوخی کرد و من رو خندوند.آخر هم باز تکرار کرد که سر ماه برمی‌گرده.با قطع شدن تلفن انگار راه نفس کشیدنم قطع شد. 🥀🌹بی‌حوصله شده‌بودم و پکر.دل و دماغ قاطی شدن با جمع رو نداشتم.دلسوزی‌ها تبدیل شده‌بود به نق‌ونوق . با پوزخندهای گاه‌وبیگاهشون من رو اذیت می‌کردن. یه روز برادرم اومد و گفت: مجتبی چه گناهی کرده.پاشو با بقیه‌ی بچه‌ها ببریمش بیرون.بچه‌های قدونیم‌قد رو سوار مینی‌بوسش کرد و جلوی پارک پیاده کرد.مجتبی رو بوسیدم و سپردم به خواهرم ، خودم حوصله نداشتم و داخل مینی‌بوس موندم.آفتاب خردادماه ،تو مینی‌بوس نزدیک بود بپزم.پنجره رو باز کردم و آب پاشیدم روی صورتم.سرم رو تکیه دادم به صندلی.چشمم روی هم رفت. @Revayate_ravi