❣شـهیــدمـحمـدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
#بهروایتمادرشـهیــد
از شنبـه در کـانـال انجمـن راویــان
@Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمـدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
#بهروایتمادرشـهیــد
از فـــردا در کـانـال انجمـن راویــان
@Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شهیـدی ڪه دراویـش گنـابـادے در قـلـب تــهــران او را اربــااربــا ڪردن❣
🎬 قسمت: 1⃣ #بهروایـتمـادرشـهیــد
🥀🌹هفت تا بچهی قدونیمقد بودیم.یه روز که پدرم با یه کمد چوبی تو عقب موتور سه چرخش ظاهر شد ، سر از پا نمیشناختیم که صاحب تلوزیون شدیم.پدرم سر ساعت پخش سریال قفل درهای کمد رو باز میکرد.خودش بیشتر اخبار رو پیگیری میکرد.وقتی هم با سهچرخش میرفت بارکشی کلیدش رو با خودش میبرد.
🥀🌹باوجود علاقه به خوانندهها و بازیگرای تلوزیون ، تو باطنم دنبال گمشدهای میگشتم.شبهای جمعه میرفتم امامزاده اهل علی(ع).خونمون میدون خراسون بود.به هوای تعزیه نمیفهمیدم چطور جوب رودهدراز وسط کوچه رو میگیرم و تا خود امامزاده میدوم.حتی زمین خاکی و ناهموار ورودی امامزاده جلودارم نبود.با همون سرعت از روی قبرها میدویدم.
🥀🌹تعزیهخون وقتی با شوق دستهاش رو بهم میزد و مثل امامحسین(ع) زانو میزد کنار پیکر علیاکبر(ع) ، اون وقت پا به پاش مثل ابر بهار گریه میکردم.خونوادهام مذهبی نبود.تو محیط خونه حرفی از امامحسین(ع) و کربلا به گوشم نرسید.پدر و مادرم فقط نمازشون رو میخوندند.گاهی هم نوار آقای کافی گوش میکردن.به قول خودشون کارشون به خیر و شر نبود ، مخصوصا سیاست.چیزی هم از اون سر در نمیآوردن.حتی تلوزیون یا رادیو حرفی از خرابکارها میزد.از همون یازدهسالگی دلم میخواست این خرابکارها رو ببینم.
🥀🌹شبهایی که تظاهرات از کوچهی ما سرازیر میشد به خیابون اصلی با موهای کوتاه و بلوزشلوار میرفتم دنبالشون.در عالم بچگی وسط جمعیت دنبال عکس آقا خمینی چشم میدوندم.هر شب میدیدم یکی برای لحظهای ، مقوایی رو سر دست میگیره که روی اون عکس آقا خمینی چسبیده.نمیفهمیدم این عکس چه مشکلی داره که نگهداریش جرم هست.سر در نمیآوردم چرا هر کس این روداره بهش میگن خرابکار.روزها روی موزاییک ترکخوردهی وسط حیاط محکم قدم برمیداشتم و با مشتهای گره کرده ، شعارهای شب قبل رو بلند بلند تکرار میکردم.
[شاه کمر شکسته ، تو توالت نشسته ، داد میزنه بختیار ، یه آفتابه آب بیار]
@Revayate_ravi
❣شـهیـدمـحمــدحـسیـنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویـش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت:2⃣ #بهروایـتمــادرشـهیــد
🥀🌹مامان جمیله سریع میدوید و میگفت: این چه حرفیه؟؟شاه خدای روی زمینه!!آخر میبرنت جاییکه عرب نی میندازه!!!صبح روز ۱۷شهریور ۵۷ دوستم اومد دنبالم که که بریم ولی مامان جمیله اجازه نداد ، دادوبیداد کرد که: از کی پیاز هم شده قاتی میوهها؟؟؟
🥀🌹تا نزدیک ساعت ۱۰صبح صبر کردم و دندون رو جیگر گذاشتم.دلشوره ولم نمیکرد.فکر حضور تو تجمع میدون ژاله مثل راه رفتن با کفش پاشنه بلند توی مغزم صدا میداد.زیر چشمی مامانم رو پاییدم ، گرم بار گذاشتن آبگوشت بود.پدرم که حواسش رفت پی فیلم دیدن فلنگ رو بستم.میدون ژاله که رسیدم دیدم .ای دل غافل.....
@Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحـدادیـان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تــهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 6⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹مهدی بعد از یکی دو روز پیداش شد.خوشحال و خندان.با انگشت اشاره یقهاش رو داد پایین.سیر زیر گلوش رو بوسید.اسم بچه رو هم خودش پیشنهاد داد:متبرک بهنام #مجتبی
🥀🌹مهدی به آرزوش رسیدهبود و بعد از مدتها قبول کردن که بره جبهه.مجتبی روی پام خواب بود.آروم و بیصدا وسایلش رو گذاشت داخل ساک.پاورچینپاورچین اومد طرفم.دولا شد.مجتبی رو بوسید.سرش رو نزدیک صورتم آورد و یواش گفت: (مجتبی رو سپردم به تو و تورو سپردم به خدا)
مجتبی رو آروم خوابوندم.روی زمین.میدونستم اگه بیدار بشه و بو ببره ، پدرش راهی سفر هست ، بهونه میگیره.رفت که یه ماه برگرده برای تولد مجتبی.مطمئن بودم که زیر قولش نمیزنه.
🥀🌹تا پونزده روز هیچ خبری از مهدی نداشتیم ، نه تلفنی،نه نامهای،نه پیغامی.بعد از مدتها وقتی زنگ زد.انگار دنیا رو به من دادهبودن.تو همون فرصت کوتاهی که بقیه مدام غر میزند ، که آقا تلگرافی،آقا زود باش.خیلی شوخی کرد و من رو خندوند.آخر هم باز تکرار کرد که سر ماه برمیگرده.با قطع شدن تلفن انگار راه نفس کشیدنم قطع شد.
🥀🌹بیحوصله شدهبودم و پکر.دل و دماغ قاطی شدن با جمع رو نداشتم.دلسوزیها تبدیل شدهبود به نقونوق . با پوزخندهای گاهوبیگاهشون من رو اذیت میکردن.
یه روز برادرم اومد و گفت: مجتبی چه گناهی کرده.پاشو با بقیهی بچهها ببریمش بیرون.بچههای قدونیمقد رو سوار مینیبوسش کرد و جلوی پارک پیاده کرد.مجتبی رو بوسیدم و سپردم به خواهرم ، خودم حوصله نداشتم و داخل مینیبوس موندم.آفتاب خردادماه ،تو مینیبوس نزدیک بود بپزم.پنجره رو باز کردم و آب پاشیدم روی صورتم.سرم رو تکیه دادم به صندلی.چشمم روی هم رفت.
@Revayate_ravi