eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے اورا در قـلـب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قیمت: 8⃣ 🥀🌹کیک گرفتم و کادو و وسایل جشن.یکی از اتاق‌ها رو تزیین کردیم.وسط فوت کردن شمع یکی در زد.یکی از رزمندگان ساک مهدی رو آورده‌بود.خیلی خودم رو کنترل کردم .نمی‌خواستم جشن عزا بشه.خنده‌کنان به مجتبی گفتم: دیدی بابا بدقول نبود!!!!!بابا خودش تو آسمونهاست ولی ساکش رو فرستاده.مجتبی خیلی خوشحال شد تا آخر جشن از کنار ساک تکون نخورد.هر از گاهی بند اون رو توی دستش فشار میداد.بعد از جشن ساک رو بردم توی اتاق باز کردم.لباس خاکی،بلوز،شونه،جزوه،خودکار،چفیه،تک‌ به تک می‌چسبوندم به سینه و می‌بوسیدم. 🥀🌹می‌نشستم با خدا حرف میزدم.کسی رو نداشتم جلوش سینه سبک کنم.دورو بَری‌هام شوخ و شنگی روزم رو میدند.کجا بودن ببینن شب تا صبح یک‌ریز اشک می‌ریزم.نگاه سنگین مردم از نبود مهدی سنگین‌تر بود.هر کجا پا می‌گذاشتم ، زن‌ها به هول و ولا می‌افتادن.من رو شبیه عقابی می‌دیدن که از غیب رسیده تا زندگی‌شون رو چنگ بزنه و ببره.کسی که با هم دوست صمیمی بودیم و با مهدی بارها خونه‌شون رفته‌بودیم.با شوهرش اومد خونه‌ی ما جلوی عالم و آدم سکه‌ی یه پولم کرده‌بود.به جرم اینکه وقتی اومدن کنار قبر مهدی با شوهرش سلام‌علیک کردم.دیگه با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم.به کی می‌گفتم: مجتبی توی خیابون مدام برمی‌گرده و زُل میزنه به پدروفرزندی که دست تو دست هم راه میرن؟؟؟به کی می‌گفتم پسرم توی پارک مثل جوجه اردک ، پشت‌سر مردها راه میفته و التماس میکنه که پدرم بشین؟؟؟ 🥀🌹از یه زمانی خونواده‌ی مهدی گفتن: یا باید با ما زندگی کنی یا با بابات اینا!!! مُصر بودم تو خونه‌ی خودم باشم.نمی‌خواستم استقلال خودم رو از دست بدم.روی تربیت مجتبی حساس بودم.بالاخره تصمیم گرفتم یکی از خواهرهای خودم رو بیارم پیش خودم زندگی کنه. @Revayate_ravi
🥀🌹مجتبی رفته‌بود کلاس سوم.یکی از دوستام ، من رو خونه‌ی خاله‌اش دعوت کرد.گفتم: من نازی‌آباد رو بلد نیستم.گفت: تو تا ایستگاه رو بیا از اونجا پسرخاله‌ام میاد دنبالت.رسیدیم ایستگاه بعد از مدتی پسرخاله‌اش پیداش شد.تیپ و قیافه‌اش شبیه بسیجی‌ها بود.از هم‌کلامی با هم طفره رفتیم.از برچسب دیگران می‌ترسیدم.پسرخاله‌ی دوستم دست مجتبی رو گرفت و جلو رفت.من هم سربه زیر از پشت‌سرشون مثل موسی و دختران شعیب. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎈امروز ، ساعت۱۱ صبح 🎈گلزار شهداے بهشت فاطمه 🎈تولد شهید رمضان قلندری با حضور دختر،همسر و خانواده‌ی شهید 🎈 از شهدای نیروگاه شهید سایمی نکا که حضور بسیار در جبهه‌ها داشت ولی خداوند برایش اینگونه رقم زد که در محل کارش بر اثر بمباران هواپیماهاے بعث به شهادت برسد. 🎈 تازه داماد نه ماهه که فرزندش سه ماه بعد از شهادتش به دنیا آمد. 🎈روحش شاد و یادش گرامی‌باد @Revayate_ravi
شهید کاظمی: برای خوشایند هیچ کس جهنم نروید، که بخواهد کسی خوشش بیاد شما جهنمی بشوید. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب شهدا سالروز شهادت شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده گرامی باد تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱ توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست شهادتت مبارک آقا سید ابراهیم شادی روح این شهید بزرگوار صلوات @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے در قـلــب تـهــران او را اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 9⃣ 🥀🌹از بین صحبت‌هاشون فهمیدم اسم پسرخاله‌اش فرهاده و دو سال پیش یه ازدواج ناموفق داشته.خونه ڪه اومدم.دوستم رسمی اومد به خواستگاریم.ذوق‌زده می‌گفت:فرهاد تو رو پسندیده.از طرفی هم گفت: فرهاد آه در بساط نداره.بیکار هم هست.گفتم: رابطه‌اش با خدا و اهل بیت چطوره؟؟؟گفت: اینقدر بهت بگم که مفاتیح رو تا حالا سه‌بار از اول تا آخر دوره کرده. موضوع رو با مادرم در میون گذاشتم .خیلی خوشحال شد.چند جلسه با هم رفتیم بهشت‌زهرا وصحبت کردیم. برام ثابت شد سربه‌زیر هست،اهل گناه و رفیق بازی نیست،مال و منال هم که برام پشیزی ارزش نداشت.توی همین مدت با مجتبی اُخت شده‌بود.تا جایی که وقتی می‌خواست از ما جدا بشه.مجتبی خیلی بهونه می‌گرفت.مدام از شکلک درآوردن،کولی و نیشگون و بالا انداختن‌هاش یاد می‌کرد. 🥀🌹صبح ۱۷ ربیع‌الاول سال ۷۲ رفتیم دفترخونه.از خونواده‌ی فرهاد هیچ‌کس نبود، چون پدرش موافق نبود.من و پدرومادرم و خواهرم و مجتبی.موقع خوندن خطبه ، خواهرم دو حبه قند رو از قندون برداشت.جلوی اشک‌های پدرومادرم سعی می‌کرد فضا رو شاد کنه.با شوخی دو حبه قند رو روی سرم می‌سایید.مدام یاد جمله‌ی دخترخاله‌ام افتادم :تو چرا برای ازدواج فقط سوپر من‌ها رو انتخاب می‌کنی؟؟؟رفتیم خونه‌ی اجاره‌ای خودمون.تا شب یک کلمه با هم حرف نزدیم.تنها تو دل مجتبی عروسی بود.از بس خوشحال بود که بابا پیدا کرده ، از درودیوار بالا می‌رفت و شیرینی می‌خورد. 🥀🌹 پدرش وقتی فهمید فرهاد اون رو تو جریان عقدش قرار نداد خیلی ناراحت شد و گفت: حق نداره اطراف خونه‌شون آفتابی بشه. خیلی به فرهاد سخت گذشت.فک‌و‌فامیلش به حرمت پدرش تو مهمونی‌ها دعوتش نمی‌کردن.تلفن نداشتن.کشیک میداد وقتی پدرش از خونه می‌رفت بیرون ،مادرش رو برای چند دقیقه دم در می‌دید.برای دیدن خواهرش چند دقیقه وقت داشت، تو فاصله‌ی تعطیلی مدرسه تا سوار شدن سرویس.خواهرومادر فرهاد موافق ازدواج ما بودن.پدر سالاری تو خونشون اجازه نمی‌داد روی حرف پدر حرف بزنن.مرغ آقا یم پا داشت. @Revayate_ravi
🥀🌹یک هفته مونده‌بود به روز مادر به فرهاد گفتم :الان وقت مناسبیه بریم خونه‌ی آقات!!!!می‌ترسیدیم پدرش الم‌شنگه به‌پا کنه.گفتم: فوقش به دست‌وپای من می‌پیچه،به شما کاری نداره ، عوضش دل مامانت شاد میشه.همه‌ی فضیحت‌های احتمالی رو خریدم و با ترس و لرز رفتیم.سر راه گل و شیرینی هم خریدیم.مادر فرهاد داشت بال در می‌آورد.روی پاش بند نبود.چند ماه پسرش رو ندیده‌بود.زود قورمه‌سبزی بار گذاشت.همه دلشون شور میزد برای عکس‌العمل آقا..... @Revayate_ravi