eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنــابـادے او را در قـلــب تـهـــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت:3⃣1⃣ 🥀🌹رسیدیم به کارناوال یکی از ستادها.کوچه درست کرده‌بودن.تا ظاهر مذهبی ما رو دیدن ، هو کردن.وقتی از وسطشون رد شدیم.پریدن روی کاپوت و صندوق عقب و سقف ماشین.درست جلوی چشم ماموران نیروی انتظامی.اونقدر با لگد زدن که تموم شیشه‌های ماشین خورد شد.سقف ماشین اومد پایین.زهرا از ترس رفت زیر صندلی.وحشت افتاده‌بود به جونش.محمدحسین فقط تماشا می‌کرد.از دو طرف گمب‌گمب‌لگد میزدن به درها.می‌خواستن ماشین رو چپ کنن.چند نفر داد میزدن: فرار کنین!!!!ماشین رو دوره کرده‌بودن.چند نفر به دادمون رسیدن.توی اون شلوغی راه باز کردن تا تونستیم ماشین رو از جمعیت خارج کنیم. 🥀🌹می‌خواستم سلاحی برای دفاع داشته باشیم.سه‌تا مقنعه روی هم پوشیدیم.یه روسری هم روی اونها زیر چونم گره زدم.محمدحسین رفته‌بود آموزش دفاع شخصی.همیشه تو ذهنم بود وقتی محمدحسین از آب و گل بیرون اومد ، بفرستمش دفاع شخصی یاد بگیره.می‌رفت آموزش می‌دید.بعد می‌خواست همه‌ی فنون رو با زهرا تمرین کنه.جیغ میزدم : ولش کن!!!دستش ظریفه!!! ما تو کانون اغتشاشات و شورش‌ها زندگی می‌کردیم.هرشب تو قیطریه یه بلوای جدید به پا میشد.از داخل مجتمع سبحان هر چیزی که فکرش رو بکنین به سمت بسیجی‌ها پرت می‌کردن.محمدحسین تازه پاش تو پایگاه بسیج قائم باز شده‌بود.وقتی با فرهاد میرفت بیرون ، با خودم می‌گفتم: شاید برنگرده!!!! نظام رو بیشتر از بچه‌های خودم دوست داشتم.به محمدحسین دیکته می‌کردم:(اینها اگه می‌خوان نظام رو عوض کنن ، باید ازروی جنازه‌ی تک‌تک ما رد بشن واین انقلاب بی‌وارث بشه)!!!! 🥀🌹از وقتی محمدحسین وارد دبیرستان شد،هر روز داستان داشتیم.درس و مدرسه‌اش حاشیه‌ی خادمی هیئت و بسیجی فعالش به حساب میومد.اول دبیرستان می‌رفت دبیرستان غیرانتفاعی.هر روز صبح از دکه‌ی روزنامه فروشی کیهان می‌خرید.می‌برد سر کلاس.می‌گفت: بعضی بچه‌ها هم روزنامه‌ی آرمان میارن!!!بحثشون بالا می‌گرفت.بعد از مدرسه می‌رفتم مدرسه دنبالش ، وقتی وارد ماشین میشد شروع می‌کرد به تعریف کردن.به قول خودش از مبارزات انقلابیش می‌گفت.با لحن لاتی می‌گفت: امروز زدم تشتک،مشتکشونه پایین آوردم!!!!گفتم: همین کارها رو می‌کنی که مدیرتون هر روز زنگ میزنه!!! باد مینداخت به رگ گردنش که: خُب این جماعت هنوز میگن توی انتخابات تقلب شده!!هارت‌وپورت الکیه!!هیچ مدرکی ندارن رو کنن.فقط لاف میزنن!!! @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای صاحب الزمان در حق شیعیان: پروردگارا، شیعیان ما از ما هستند، از زیادے گِلِ ما خلق شده‌اند و به آب ولایت ما عجین گشته‌‌اند، خدایا آنہا را بیامرز و گناهانشان را عفو فرما. پروردگارا، آنہا را روز قیامت در مقابل چشم دشمنان ما مؤاخذه نفرما ، چنانچه میزان گناهانشان بیشتر و حسناتشان کم است از اعمال من بردار و به حسنات آنہا بیفزاے. بحارالانوار، ج 53،ص302 📜 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹|شهید مصطفی چمران ✍️ ظرف‌ها رو شست ▫️آنوقت‌ها که آقای چمران دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب می‌بردم. یه روز رفتم خونه‌شون. دیدم پیش بند بسته و داره ظرف می‌شوره. با دخترم رفته بودم. ایشون بعد از اینکه ظرف‌ها رو شست، اومد و با دخترم بازی کرد، با همون پیش بند... 📚 مجموعه یادگاران، جلد ۱، صفحه ۳۱ @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آماده‌ی خواندن نماز در بیت المقدس باشید چرا که دنیا بین ظهور و سقوط است و نبرد عزم‌ها و اراده‌ها در پیش است. @Revayate_ravi
حسین کارے انجام داده بود که در عملیات تدمر شہر را آزاد مے ‌کنند و دشمن ناپدید مے شود. او متوجه مے شود در آنجا تونل‌هاے زیرزمینے حفر شده ، چون در این زمینه تخصص داشت. حسین چند اسیر داعشے را که گرفته بود..، با رفتار مناسبش موجب توبه آن‌ها شد و با کسب اطلاعاتے از اسیران داعشے تونل‌ ها را منفجر مے‌کند که انبار زاغه و تعداد زیادے از دشمنان از بین مے روند. وقتے از او مے پرسند چه احساسي دارے؟ مے گوید همان احساسے که روز اول آمدم و گفتم مے ‌روم تا انتقام سیلے مادر را بگیرم! راوے: پدر شہید🎙 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 4⃣1⃣ 🥀🌹وقت خادمی هیات رو به هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌داد.مراسم هیات (رایه‌العباس) ساعت ۳ بعدازظهر شروع میشد.از ساعت دو چنان کیپ در کیپ می‌نشستند که سوزن نمی‌افتاد.خدام درها رو می‌بستند.محمدحسین تا سه‌ونیم کلاس داشت.اگر می‌خواست تا زنگ آخر بمونه،به مراسم هم نمی‌رسید چه برسه به خادمی.روز اول نامه نوشته‌بود.داده‌بود به دوستش که برسونه به ناظم.ناظمش زنگ زد که پسرتون پرو‌پرو نامه نوشته که من باید برم هیات حاج‌محمود کریمی، معذرت می‌خوام به خاطر غیبتم!!چقدر کفری شده‌بود که امضا هم کرده!!!روز بعد بازخواستش کرده‌بودن ولی باز قبل از ظهر فلنگ رو بسته بود.از چهارده سالگی هم فرم پر کرد و رسما شد خادم هیات.عشق می‌کرد که اجازه دادن لباس سبز خادمی رو تنش کنه.می‌گفت: این لباس خادمی اباعبدالله هست و با هیچ چیز عوضش نمی‌کنه. 🥀🌹پیش دانشگاهی محمدحسین مصادف شده‌بود با انتخابات ۹۲ .با دو سه تا از معلم‌هاش سرِ کاندیداها بگومگو کرده‌بود.می‌گفت: اینا تو خط نظام نیستن!!!! زهرشون رو بهش ریختن و سر جلسه‌ی امتحان راهش نداده‌بودن.دوسه ماهی درگیر تسویه حساب معلم‌هاش بود.موقع کنکورش زهرا بیشتر از محمدحسین استرس داشت.زهرا تا صبح خوابش نبرد انگار خودش می‌خواست کنکور بده ولی محمدحسین خونسرد بود.بهش گفتم: مامان جان!!! نا سلامتی کنکوری هستی،چرا هیچ اضطرابی نشون نمیدی؟؟؟می‌گفت: اضطراب من زیر پوستیه!!!! زهرا مدادوپاکن‌وتراش گذاشته‌بود تا ببره.دیدم فقط دو تا گوشی خودش رو برداشت.زهرا با تعجب گفت: وسایلت؟؟؟؟خندید: نمی‌خواد.میرم همون‌جا از یکی می‌گیرم!!! زهرا داشت شاخ در می‌آورد.علوم سیاسی قبول شد.دانشگاه آزاد ،سمت غرب تهران.با هم رفتیم ثبت‌نام کردیم.مهرماه هرچی نگاه کردم دیدم هیچ نشونی از دانشگاه رفتن نمی‌بینم.نشسته بود جلوی تلوزیون و فوتبال میدید.پرسپولیسی دو آتیشه بود.ازش پرسیدم: کلاسات شروع نشده؟؟؟نگاش به تلوزیون بود.گفت: یه پرونده‌ای دارم پیگیری می‌کنم.وقت ندارم ، دیگه از ترم بهمن میرم. 🥀🌹پدرش هر از گاهی می‌گفت: محمدحسین داره برای سوریه به درودیوار میزنه.اما پیش ما صداش رو در نم‌آورد.یه روز وقتی برای نماز صبح بیدار شدم ، دیدم زهرا بهم‌ریخته روی مبل نشسته.تا من رو دید اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد.پرسیدم: چی‌شده؟؟؟بی‌معطلب گذاشت کف دستم که محمدحسین می،خواد بره سوریه!!!آستینم رو بالا زدم: کی؟؟؟ یواش گفت: همین امروز ظهر.ساکش رو هم بسته.حول و حوش ساعت نُه رفنم تو اتقش.روی تختش خوابیده‌بود.گفتم: کجا به سلامتی؟؟؟ باید از زهرا بشنوم؟؟زود خودش رو جمع‌وجور کرد.گفت: می‌خواستم قطعی بشه بعد بگم. گفتم:چه‌جوری جور شد بسیجی‌ها رو که نمی‌بردن.گفت: بین خودمون باشه با تیپ فاطمیون داریم میریم مشهد!!!خندیدم:قربون اون شکل ماهت ، تو که قاطی افغانستانی‌ها قشنگ تابلویی!!همه می‌فهمن ایرانی هستی‌.خندید با دست راستش روی ابروش خط کشید و گفت: کلام رو تا اینجا می‌کشم پایین @Revayate_ravi