حسین کارے انجام داده بود که در عملیات تدمر شہر را آزاد مے کنند و دشمن ناپدید مے شود. او متوجه مے شود در آنجا تونلهاے زیرزمینے حفر شده ، چون در این زمینه تخصص داشت. حسین چند اسیر داعشے را که گرفته بود..، با رفتار مناسبش موجب توبه آنها شد و با کسب اطلاعاتے از اسیران داعشے تونل ها را منفجر مےکند که انبار زاغه و تعداد زیادے از دشمنان از بین مے روند. وقتے از او مے پرسند چه احساسي دارے؟ مے گوید همان احساسے که روز اول آمدم و گفتم مے روم تا انتقام سیلے مادر را بگیرم!
راوے: پدر شہید🎙
#شهیدانه
#شهیدحسینهریرے🥀
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 4⃣1⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹وقت خادمی هیات رو به هیچچیز و هیچکس نمیداد.مراسم هیات (رایهالعباس) ساعت ۳ بعدازظهر شروع میشد.از ساعت دو چنان کیپ در کیپ مینشستند که سوزن نمیافتاد.خدام درها رو میبستند.محمدحسین تا سهونیم کلاس داشت.اگر میخواست تا زنگ آخر بمونه،به مراسم هم نمیرسید چه برسه به خادمی.روز اول نامه نوشتهبود.دادهبود به دوستش که برسونه به ناظم.ناظمش زنگ زد که پسرتون پروپرو نامه نوشته که من باید برم هیات حاجمحمود کریمی، معذرت میخوام به خاطر غیبتم!!چقدر کفری شدهبود که امضا هم کرده!!!روز بعد بازخواستش کردهبودن ولی باز قبل از ظهر فلنگ رو بسته بود.از چهارده سالگی هم فرم پر کرد و رسما شد خادم هیات.عشق میکرد که اجازه دادن لباس سبز خادمی رو تنش کنه.میگفت: این لباس خادمی اباعبدالله هست و با هیچ چیز عوضش نمیکنه.
🥀🌹پیش دانشگاهی محمدحسین مصادف شدهبود با انتخابات ۹۲ .با دو سه تا از معلمهاش سرِ کاندیداها بگومگو کردهبود.میگفت: اینا تو خط نظام نیستن!!!! زهرشون رو بهش ریختن و سر جلسهی امتحان راهش ندادهبودن.دوسه ماهی درگیر تسویه حساب معلمهاش بود.موقع کنکورش زهرا بیشتر از محمدحسین استرس داشت.زهرا تا صبح خوابش نبرد انگار خودش میخواست کنکور بده ولی محمدحسین خونسرد بود.بهش گفتم: مامان جان!!! نا سلامتی کنکوری هستی،چرا هیچ اضطرابی نشون نمیدی؟؟؟میگفت: اضطراب من زیر پوستیه!!!! زهرا مدادوپاکنوتراش گذاشتهبود تا ببره.دیدم فقط دو تا گوشی خودش رو برداشت.زهرا با تعجب گفت: وسایلت؟؟؟؟خندید: نمیخواد.میرم همونجا از یکی میگیرم!!! زهرا داشت شاخ در میآورد.علوم سیاسی قبول شد.دانشگاه آزاد ،سمت غرب تهران.با هم رفتیم ثبتنام کردیم.مهرماه هرچی نگاه کردم دیدم هیچ نشونی از دانشگاه رفتن نمیبینم.نشسته بود جلوی تلوزیون و فوتبال میدید.پرسپولیسی دو آتیشه بود.ازش پرسیدم: کلاسات شروع نشده؟؟؟نگاش به تلوزیون بود.گفت: یه پروندهای دارم پیگیری میکنم.وقت ندارم ، دیگه از ترم بهمن میرم.
🥀🌹پدرش هر از گاهی میگفت: محمدحسین داره برای سوریه به درودیوار میزنه.اما پیش ما صداش رو در نمآورد.یه روز وقتی برای نماز صبح بیدار شدم ، دیدم زهرا بهمریخته روی مبل نشسته.تا من رو دید اشک گوشهی چشمش رو پاک کرد.پرسیدم: چیشده؟؟؟بیمعطلب گذاشت کف دستم که محمدحسین می،خواد بره سوریه!!!آستینم رو بالا زدم: کی؟؟؟ یواش گفت: همین امروز ظهر.ساکش رو هم بسته.حول و حوش ساعت نُه رفنم تو اتقش.روی تختش خوابیدهبود.گفتم: کجا به سلامتی؟؟؟ باید از زهرا بشنوم؟؟زود خودش رو جمعوجور کرد.گفت: میخواستم قطعی بشه بعد بگم.
گفتم:چهجوری جور شد بسیجیها رو که نمیبردن.گفت: بین خودمون باشه با تیپ فاطمیون داریم میریم مشهد!!!خندیدم:قربون اون شکل ماهت ، تو که قاطی افغانستانیها قشنگ تابلویی!!همه میفهمن ایرانی هستی.خندید با دست راستش روی ابروش خط کشید و گفت: کلام رو تا اینجا میکشم پایین
@Revayate_ravi
#شهیدانه
مصطفـٰےهراسانازخواببیدارشد..
ولۍدیدمدارهمیخنده..!'
علتشروپرسیدم..
گفت:خوابدیدمکهبالاۍیهتپه
ایستادموامامزمانرودیدم💚!'
آقادستروۍشانهامگذاشتوگفت:
مصطفـٰے..ازتوراضۍهستم.. ꧇))
شهیدمصطفیاحمدیروشن♥️🕊
@Revayate_ravi
تو ٢٣ سالگیاش به جایی رسید که دشمن میترسید رو در رو باهاش مقابله کنه! دست به ترورش زدند!
٢٣ سالگی رو رد کردی؟
یا مونده بهش برسی؟
@Revayate_ravi
#برگزارشد
💔امروز هفتم آبان ، اردوے خادمین شهــــــدا واحد خواهران در اردوگاه شهید هاشمی نژاد ، همراه با مراسم تولد دو تن از شهداے بهشهر و با حضور مسئول خادمالشهداے استان جناب آقای دهقان (واحدبرادران) و سرکارخانم پیری ، مسئول خادمالشهداے(واحدخواهران)برگزار شد.
@Revayate_ravi